قلب مامان
از وبلاگ تارا و باربد عزیز که مامان جونشون براشون می نویسه یه چیز خیلی خوب یاد گرفتم. مامان انسی دست شما درد نکنه که به من یاد دادید واسه گل پسرهام هفته ای بنویسم. اینجوری کار من هم راحت تر می شه. عزیزای مامان بعد از نیمه شعبان به خودم قول دادم که دیگه هیچ وقت با آقای پدر بیرون نرم. چهارشنبه عروسی دختر، دختر دایی مامان بود. اصلا به بابا هم نگفتم که بیاد. شما رو پیش بابا گذاشتم و خودم تنهایی رفتم. می دونستم که آقای پدر هم از اینکارم خیلی خوشش میاد چون اصلا عروسی رفتن رو دوست نداره. توی راه که بابایی می خواست منو برسونه امیر علی می گه مامان بهت اجازه می دم توی عروسی برقصی!!!!!!!!!!!!!!!!!! بابات کاری نداره جنابعالی واسه من غیرتی شدی. به...