امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

گروپ گروپ گروپ

ساعت 3 عصر با خاله مژگان دوباره رفتم سونوگرافي. خانم دكتر طلوع خيلي زود پيداتون كرد . گفت صداي قلبشون رو مي خواي بشنوي، بعد بلندگو رو برام روشن كرد. صداي اول تند و تند مي زد مثل صداي پاي اسب بود، صداي دوم هم پيدا شد اون هم تند مي زد مثل صداي پاي اسب. مطمئن شدم كه دو تاييتون همجنسيد و 90 درصد اطمينان دارم كه دو تا گل پسر خوشگل هستيد. به بابايي كه گفتم خيلي خوشحال شد. شيريني خريديم و بديم خونه. آجيل مشكل گشا هم خريديم.
8 اسفند 1388

خانواده بابا فهميدند

شب همه پيش هم نشسته بوديم توي اتاق خونه آقاجون. عمع فاطمه و عمه مريم و مامان سيما همه بودن. داشتيم صحبت مي كرديم. بهشون كه گفتم خيلي خوشحال شدن. وقتي كه فهميدند شما دوتا هستيد بيشتر ذوق كردن. قراره فردا برم سونوگرافي تا صداي قلب مهربونتون رو بشنوم.
7 اسفند 1388

سورپرايز

ساعت 2 ظهر با خاله مژگان رفتم بيمارستان تا دكتر فريد معاينه بكنه و برام استعلاجي بنويسه آخه يك ماه بيشتر عزيزم كه اداره نرفتم. بعد هم برام سونوگرافي نوشت كه برم سونوگرافي. رفتم پيش خانم دكتر طلوع تا تو رو پيدا بكنه. بعد از اينكه روي تخت دراز كشيدم خانم دكتر پرسيد كه بچه چندم منم بهش گفتم اول. بعد شروع كرد به جستجو گفت خوب ايناهاش پيداش كردم يه ساك جنين كوچولو مباركه، خيلي خوشحال شدم دوباره گفت صبر كن صبر كن اينم يكي ديگه واي خداي من تو شده بودي دو تا عزيزم دلم داشت غش مي رفت. دوباره گشت تا شايد سومي رو پيدا بكنه  اما ديگه پيدا نشد.خانم دكتر گفت كه فعلا قلبشون نمي زنه بايد چند روز ديگه بيايي. بعدش هم خيلي خوشحال از اتاق بيرون اومدم....
3 اسفند 1388

بدشانسي

يه مشكل جديد پيدا كردم. اصلا نه مي تونم راه برم نه مي تونم بشينم. درد شديد در ناحيه لگن دارم. دكتر گفت كه يه كيست كه بايد تخليه بشه، اما من واسه تو مي ترسم عزيزم كه بيهوشي بگيرم. خيلي داري مادر خانمي رو اذيت مي كني. روز چهار شنبه است و هيچ دكتري نيست. رفتم بيمارستان توحيد. دكتر فريد گفت كه من بدون بيهوشي با بي حسي موضعي برات كيست رو تخليه مي كنم. خيلي درد داشت ولي خيالم ا بابت تو راحت بود. آنتي بيوتيك زيادي برام نوشت ولي من ترسيدم بازم به خاطر تو استفاده بكنم و اين بود كه دوباره كيست عود كرد. پنج شنبه شب ساعت 12 شب با بابا و مامان جوني رفتيم در خونه دكتر فريد و اونو آورديم بيمارستان. باز هم مثل ديروز تخليه كيست و اينبار بستري شدم. ...
28 بهمن 1388

تو هستي عزيزم

امروز تا ساعت 8 صبح شد با دكتر تماس گرفتم و بهش گفتم كه چي شده، گفت برو يه آزمايش خون بده. رفتم آزمايشگاه پاستور و آزمايش دادم. تا ساعت 12 ظهر كه جوابش آماده بشه دلهره داشتم. مامان جوني مي گفت كه بيخود نگرانم. ساعت 12:30 كه جواب آزمايش رو گرفتم همونجا گريه كردم. منشي آزمايشگاه گفت مبارك باشه. با خوشحالي از آزمايشگاه بيرون اومدم. بابا با نگاني نگام مي كردم. بهش لبخند زدم و خوشحال روانه خونه شديم. مامان جوني خدا رو شكر مي كرد و مي گفت ديدي بهت گفتم نگران نباش.
25 بهمن 1388

اولين زمزمه هاي بودن

سلام عزيزم امروز اولين زمزمه بودن يا نبودنت مرا اذيت كرد. حالم اصلا خوب نبود، نمي دونستم هستي يا نيستي.با بابا تماس گرفتم و باهاش حرف زدم خيلي به من اميدواري داد. آخه تو رو بعد از يه درمان طولاني مدت داشتم به دست مي آوردم. خيلي گريه كردم به مامان جوني تلفن زدم و گفت كه برم اونجا. چند روز تعطيلي پشت سر هم بود. تا فردا كه برم آزمايش بدم نصف عمر مي شم.
24 بهمن 1388

همه فهميدند

امروز كه از بيمارستان ترخيص شدم تلفن زدم دايي مهدي اومد دنبالم. همه خونه خاله مژگان بودند. خاله مهرنوش، خانم دايي، خاله مهتاب، مامان جوني و ... خاله مژگان رفته بود تهران و خرت و پرت زياد خريد كرده بود همه داشتند خريدهاش رو مي ديدند. بعد از احوالپرسي خاله مهتاب به همه گفت كه تو هستي عزيزم. از همه بيشتر خانم دايي خوشحال شد و ناراحت شد كه چرا بهشون نگفتم. خاله مهرنوش كه از قبل مي دونست رفتم واسه درمان. بعد خانم دايي به خان دايي گفت و خان دايي خيلي ذوق كرد. خلاصه ديگه همه فهيمده بودن و شادي مي كردن.
2 بهمن 1388