امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

قلب مامان

1392/4/13 10:10
نویسنده : مادر خانومي
385 بازدید
اشتراک گذاری

از وبلاگ تارا و باربد عزیز که مامان جونشون براشون می نویسه یه چیز خیلی خوب یاد گرفتم. مامان انسی دست شما درد نکنه که به من یاد دادید واسه گل پسرهام هفته ای بنویسم. اینجوری کار من هم راحت تر می شه.

عزیزای مامان بعد از نیمه شعبان به خودم قول دادم که دیگه هیچ وقت با آقای پدر بیرون نرم. چهارشنبه عروسی دختر، دختر دایی مامان بود. اصلا به بابا هم نگفتم که بیاد. شما رو پیش بابا گذاشتم و خودم تنهایی رفتم. می دونستم که آقای پدر هم از اینکارم خیلی خوشش میاد چون اصلا عروسی رفتن رو دوست نداره. توی راه که بابایی می خواست منو برسونه امیر علی می گه مامان بهت اجازه می دم توی عروسی برقصی!!!!!!!!!!!!!!!!!! بابات کاری نداره جنابعالی واسه من غیرتی شدی. به خاله پریسا هم گفتی که نباید مقنعه و مانتو رو در بیاری چون مردم میان می بیننت، آقا جون میاد از پشت پنجره نگات می کنه. توی خیابون هم که دائم به من می گی مامان سوسریت (روسریت) عقب رفته موهات پیداست. ساعت 12 شب هم با خاله مهرنوش برگشتم.

پنج شنبه هم با بابا سر سنگین بودم. عصرش واسه خودش بیرون رفت و اصلا بهش نگفتم کجا رفته. ما هم توی خونه بودیم واسه خودمون. حسابی توی کوچه بازی کردید.

جمعه صبح بابا اصرار کرد که بریم خونه مامان جونی، ولی نرفتم. باز هم خودش بیرون رفت. ناهار آبگوشت خوشمزه داشتیم و حسابی خوردید. بعد از ناهار هم واسه خودمون تا عصر خوابیدیم. غروب دیگه آقای پدر به صدا دراومد که چرا اینجوری شدی؟ خلاصه حسابی آقای پدر رو محترمانه تنبیه کردم و بهش گفتم به خاطر اخلاق بدش دیگه هیچ وقت باهاش بیرون نمی رم. اون هم قول داد که دیگه عصبانی نشه. اونشب آشتی کنان بود و شام بیرون رفتیم و پیتزا خوردیم و به پارک رفتیم.

یکشنبه عصر واسه خودمون رفتیم خونه مامان جونی و شام هم اونجا موندیم.غروب من و خانم دایی رفتیم بازار و شما رو با دختر داییها پیش مامان جونی گذاشتیم. شب بابایی با 5 تا مرغ و یه دونه خروس بزرگ اومد. اسم خروس رو رستم گذاشتیم.

دوشنبه خانم مرغها برامون 2 تا تخم خوشگل گذاشتند. دوباره بابایی ما رو شام بیرون برد و کباب خوردیم. بعدش هم رفتیم توی پارک و شما بازی کردید. پارک رفتن شما کلا دو مرحله داره. مرحله اول باید پارکی بریم که اسباب بازی داشته باشه و شما هر دفعه بین 20 تا 25 هزار تومان ناقابل ما رو جریمه می کنید. مرحله دوم موقعی که داریم بر می گردیم خونه باید برید یکی از پارکهای عمومی و با سرسره هم حسابی بازی بکنید.

سه شنبه و چهارشنبه همه چی آروم بود و طبق معمول به بازی گذشت. الان حدود یک هفته است که دیگه اجازه نمی دم بیایید صندلی جلو ماشین و بغل من بشینید. شما عادت کرده بودید که باید حتما روی پای من می نشستید و این مصادف می شد با فلج شدن مامان موقع پیاده شدم از ماشین.توی این یک هفته حسابی عادت کردید که روی صندلی عقب بنشینید.

امیر حسین خان حسابی کم حرف شده و بعد از لکنتش زیاد حرف نمی زنه. ما هم که اصرار می کنیم حرف بزنه واکنشی نشون نمی ده.

می پرسم امیر علی تو چیه مامانی؟ ملوسک می گه نفس توام، گلب (قلب) توام. الهی مامان دورت بگرده. قلب و نفس مامان به قربون دو تاییتون. می گم امیر حسین تو چیه مامانی؟ میگه من قند قندونتم، نمک نمکدونتم. شما نمی دونید مامان می میره واسه این شیرین زبونیهاتون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان تارا و باربد
17 تیر 92 12:15
سلام عزیزم حالتون خوبه ممنون از این همه لطف و محبتی که داری امان از دست این پسرای با غیرت از الان سوسری پسر طلا چکار داری به مامانت خدا رو شکر می کنم که اوضاع و احوال بهتر شه زندگی همینه بالا پائینش زیاده امیدوارم چرخ زندگی همیشه به مراد دلت بچرخه
مامان عبدالرحمن واویس
19 تیر 92 0:09
سلام عزیزم توی وبلاگمون یه ختم قرانی برگزارکردیم خوشحال میشم شماهم شرکت کنیداگه جوابتون مثبته پس به وبلاگم بیایدوجزموردنظرتونوانتخاب کنیدتابنامتون ثبت بشه وازاین ثواب بزرگ بهره مند بشید منتظرتون هستم