امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

یک روز در اداره

1392/4/4 9:34
نویسنده : مادر خانومي
351 بازدید
اشتراک گذاری

خاله پریسا یکشنبه ساعت 7 صبح اس داد که نمی تونه بیاد چون مادربزرگش فوت کرده. منم موندم که شما رو چکار بکنم. چون قرار بود عصر پیش مامان جونی برید مجبور شدم شما رو اداره ببرم. طبق معمول آقای پدر گفت که مامان سیما نمی تونه از شما نگهداری بکنه. همیشه همینجوری عزیزانم. مامان سیما با اینکه فقط 54 سال داره هر موقع که قراره شما پیشش بمونید هزار تا بهونه می گیره که نمی تونه ازتون نگهداری بکنه، پاهاش درد می کنه، از پله می ترسه بالا بیاد و .... . اما هر موقعی که عموعلی بهش تلفن می زنه ساعت 6 صبح می ره پیش سوفیا می مونه که تنها نباشه. حالا خوبه سوفیا 4 سال از شما بزرگتره و امسال کلاس اول می ره. همیشه به آقای پدر می گم که مامانت نمی تونه 10 تا پله رو بالا بیاد، پاهاش درد می کنه اما می تونه 6 صبح از خونه بره بیرون و یه مسافت 20 دقیقه ای (با ماشین) رو طی بکنه و بره پیش سوفیا. (این هم غیبت مامان سیما)

خلاصه مجبور شدم شما دو تا رو ببرم اداره. اولا که ساعت 8.5 رسیدیم اداره و مجبور شدم اول صبح رو مرخصی بگیرم. حسابی اداره و به هم ریختید روی میز مامان نشسته بودید و دائم به قول خودتون کار می کردید. با مهر مامان حسابی دستهاتون رو آبی کرده بودید. کل دکوراسیون میزم رو به هم زدید. ساعت 10.5 امیر علی حسابی گریه کرد که پاهام خسته شده و بریم خونه. باز هم باید مرخصی می گرفتم اما بهم پاس ساعتی نمی دادند واسه همین مجبور شدم 2 ساعت برگه خروج اداری بگیرم و یک ساعت پاس ساعتی. (با این هم آزار و اذیت باز هم بهتون عشق می ورزم)با هم رفتیم خونه مامان جونی. ناهار غذای محبوب شما رو خوردیم (کباب) و طبق معمول شما دلی از عزا درآوردید. شب قرار بود بریم عروسی برادر شوهر عمه جون فاطمه. بعد از ناهار شما خوابیدید و من رفتم خونه آیلین طلایی تا خاله مهرنوش خوشگلم بکنه. ساعت 7.5 کارم تموم شد. رفتم خونه خودمون که با آقای پدر بریم عروسی، دیدم که عمه جون فاطمه امیر محمد رو اورده پیش عمو کوچیکه و خودش رفته عروسی که بچه دست و پاش رو نگیره. حالا اگه شما قرار بود پیش عمو کوچیکه بمونید عمرا اگه قبول می کرد. خلاصه رفتیم عروسی. ساعت 1 شب برگشتیم. حسابی مامان جونی رو اذیت کرده بودید. الان که شما تقریبا 3 ساله هستید مامان جونی دقیقا 72 سالشه. حالا خودتون حساب کنید که چقدر مامان جونی عذاب می کشه وقتی شما میرید اونجا و ازتون نگهداری می کنه. شما هم بهتون خوش می گذره، چون پا به پاتون بازی می کنه و به دلتون راه میاد. واسه همینه همیشه وقتی از خونه بیرون می ریم سر خیابون اونها که می رسیم اصرار می کنید که بریم بالا خونه مامان جونی.

نیمه شعبان که خونه بودیم. با امیر محمد حسابی بازی کردید. غروب که از خواب بیدار شدیم با اقای پدر و عمه فاطمه و عمه مریم رفتیم بیرون که هوایی عوض بکنیم. اما مگه امیر علی اجازه داد، یک ریز بهونه گیری و نق زدن، حسابی به هم ریخته بودم. موقع برگشتن به آقای پدر گفتم که بمونه تا کمی میوه خرید بکنم. موقع خرید میوه چشمم به بامیه افتاد. تا موندم و بامیه های ریز رو جدا کردم کمی دیر شد. موقعی که اومدم امیر علی طبق معمول گریه می کرد. به خاطر یک ماشین اسباب بازی خودش که عمه فاطمه قایمش کرده بود که با امیر محمد لج نکنند ماشین و خیابون رو توی سرش گرفته بود. تا توی ماشین نشستم دوباره اقای پدر شروع به نق زدن کرد که چرا دیر اومدم. بعدش می گه اگر یه نارنجک باهام بود می نداختمش توی مغازه صادق (میوه قروشی). حسابی بهم برخورد. چیزی بهش نگفتم. تا خونه باز هم امیر علی نق زد. موقع پیاده شدن از ماشین امیر علی بهونه دمپایی های پلاستیکی امیر محمد رو گرفت، چشمش هم که با مامان سیما افتاد دیگه بدتر کرد. حسابی آمپر چسبوندم. دق دلی بابا رو سر شما دو تا خالی کردم. یه کنک مفصل دوتاتون رو زدم که دیگه بهونه نگیرید. خودتون بهترین دمپایی ها و لباسها رو دارید بعد بهونه یه جفت دمپایی پلاستیکی رنگ و رو رفته رو می گیرید. حسابی تنبیه تون کردم. خودتون میدونستید که نباید حرف بزنید واسه همین بدون هیچ سر و صدایی رفتید توی تخت هاتون و خوابیدید. خودمم هم سیر دلم گریه کردم و تصمیم گرفتم که دیگه هیچ وقت با آقای پدر خرید نرم. امیر علی تا صبح بغلم خوابیده بود و مدام توی خواب گریه می کرد و بهونه می گرفت.

وافعیتش گل پسرها دیگه دارم خسته می شم از این روزگار. مسئولیت تمام زندگی روی دوش منه و دیگه خسته شدم از این همه دوندگی. از صبح تا ساعت 3 که اداره هستم. وقتی میام شما دو تا خوابید منم ناهار می خورم اگه به خوابتون ادامه بدید که منم می خوابم وگرنه که باید بیدار بمونم. خونه رو مرتب بکنم. شام و ناهار فردا رو بپزم که چی بپزم ؟؟؟؟؟؟ همیشه بزرگترین مشکل منه. بعدش که ساعت 8 آقای پدر خونه میاد تازه می ره پیش کبوترها و بهشون غذا می ده. وقتی هم میاد خونه موقع نمازه و باید نماز بخونه. عدش هم که شام می خوریم. بعد از شام وقت خواب شما دو تاست و من باید برم شما رو بخوابونم. آقای پدر تازه می شینه واسه خودش فیلم نگاه می کنه. تا 2 شب. معمولا همونجا جلوی تلویزیون خوابش می گیره. این شد روال زندگی ما. اگر قرار باشه مهمونی بریم (بعد از شام ما هیچوقت شب نشینی نمی ریم، چون آقای پدر خسته است) معمولا شام ها مهمونی می ریم که 70 درصد مواقع آقای پدر نمیاد. عصرها هم که خودمون تنهایی باید بریم بیرون. خلاصه زندگی ما چهارنفر خلاصه شده توی ما سه نفر. حضور آقای پدر کاملا کمرنگه. در کل این خصوصیت اخلاقی مربوط به کل خانواده آقای پدر هستش و عموها و عمه ها هم در این سطح ارتباطات قرار دارن که همگی از مامان سیما به ارث بردند. بر عکس خانواده من که همگی اهل رفت و آمد هستیم. امیدوارم که شما گل پسرها توی ارتباط هاتون این اخلاق بد رو (ضد بشر بودن، جمله ای که من همیشه به آقای پدر می گم) به ارث نبرید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مهرزاد جان
4 تیر 92 13:22
یه فرشته فرستادم تا مراقبت باشه اما برگشت...پرسیدم چرا برگشتی؟گفت فرشته ها نمیتونن مراقب فرشته ها باشن ......20تافرشته تو دنیا هست که10تاشون خوابن 9تاشون دارن بازی می کنن یکیشون هم الان داره این پیامو میخونه..این پیام جک نیست واقعیته....فردا بهترین روز زندگیت خواهد بود. این پیامو به 10تا از دوستات بفرست.حتی به من..اگه 5تا برات برگشت مطمئن باش کسی که دوسش داری سوپرایزت می کنه..
مامان تارا و باربد
10 تیر 92 8:07
سلام عزیزم خوبی امان از دست بچه های شیطون برات آرامش و شادمانی آرزو دارم و امیدوارم شرایط اونطوریکه که دلت می خواد تغییر کنه متدسفانه همه زندگی ها کم بیش دچار چنین مشکلاتی هستند توکلت بر خدا باشه دوست مهربون و پرتلاشم
رها
13 تیر 92 10:24
همه زندگی ها رو یه روال هست دوست من صبح بیداری و میری سر کار و بعدش هم مجبوری به کارای خونه برسی ولی بازم اگه قرار باشه مقایس کنیم میبینیم که زندگیمون خیلی خوبه تازه ما هم دیگه به این روال عادت کردیم پس بهتره که خوب ببینیمش عزیزم