امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

چند سخن کوتاه

دیگه کامل ساکن خونه مامان جونی شدیم. مجبور شدیم که بریم. حال مامان جونی اصلا خوب نیست. روزبروز شما ها بزرگتر میشید و من پیرتر . توی یک ماهه گذشته تمام موهای جلوی سرم سفید شده و حسابی افسرده ام. امیر حسین: داداش امروز حساب گلسا رو پاک پاک می کنم. تا آخرین قطره خونم هم پاش می مونم.   امیر حسین: مامان یه فکری به ژهنم (ذهنم) رشیده. به نظرت عاشورا تموم شده؟؟؟ من: نه پسرم یک ماه دیگه مونده. امیر حسین: به نژرت (نظرت) این دفعه امام حسین پیروز میشه؟؟؟؟؟؟   حسنا: کالسکه عروسکهای گلسا رو میاره. مامان نونو (دست عروسک رو میگره و توی کالسکه می زاره) لا بریم. (مامان عروسک رو با کالسه راه ببریم) حسنا: مامان اینجا بشین. ...
9 آذر 1394

................

عزیزانم می دونم که خیلی وقته براتون ننوشتم. امروز مستاصل و درمانده اومدم و براتون نوشتم که چه روزهایی در انتظارمون. روزهای نه چندان خوش . مامان جونی اصلا حالش خوب نیست. من دیگه امیدی بهش ندارم. 
24 آبان 1394

روزهای خوب ما

سلام عزیزای گلم. گل پسرها و قند عسل مامان الحمدلله روزهامون بخوبی داره سپری میشه. 29 خرداد اولین روز ماه رمضان بالاخره مامان جونی روند درمانش تموم شد و بسلامتی برگشت خونه. از اون روز به بعد ما هر روز خونه مامان جونی تشریف داریم. شیطنت های شما هم که تمومی نداره.  امیر حسین خوشحال از برگشتن مامان جونی و دائم کنارش میشینه و باهاش صحبت می کنه. حسنا خانم هم که روزهای اول مامان جونی رو نمی شناخت و بغلش نمی رفت. شبهای قدر امیر علی در مورد امام علی سوال می پرسید. آقای پدر براش کامل توضیح داد که شخصی به اسم ابن ملجم مرادی به چه صورتی امام علی رو شهید کرده. شبکه آی فیلم هم در حال پخش سریال امام علی بود. گفتم بچه ها ساکت الان سریال امام ع...
31 تير 1394

روزهای گذشته ما

سلام و صدتا سلام عزیزای مامان خیلی وقته ننوشتم و اینها همه بر میگرده به ناخوش بودن احوالمون. مامان جونی همچنان درگیر بیماری هست و ما منتظر و دست به دعا. دیشب فهمیدم یکی از همکارهای استان گلستان خانم وحیده سادات نقیبی همراه خانواده اش تصادف کردن و فوت شدن. حسابی حالم گرفته شد. دایی بابای ایلین دو هفته قبل با ماشین خودش که بارش الیاف بوده و قیمت بار هم حدود 5 میلیارد تومان بوده گم شده بود. بعد از سه روز جنازه بنده خدا رو نزدیکیهای رباط کریم پیدا کرده بود. ماشین رو هم برده بودن. 7 خرداد عروسی دایی مهدی است. هیچ کدوم از فامیل های ما به خاطر خاله بزرگ نمیان و من خیلی ناراحتم. احتمالا فقط ما بریم. به خاطر استرس های زیادی که دا...
3 خرداد 1394

آخرین روزهای سال نحس 1393

چهارشنبه 1393/12/27 با مامان جونی و خاله پری صحبت کردم. دلتنگ مامان جونی هستم. بهش می گم می خوام بیام تهران و این تعطیلات رو کنارت باش. دائم اصرار می کنه که نیا. بچه کوچیک داری. وقتی با گریه گوشی رو قطع می کنم حالم می گیره. ساعت 11 شب خاله پری تلفن می زنه و می گه که فردا بعد از رادیوتراپی مامان میایم خرم آباد اما به کسی نگو تا سورپرایز بشن. من خوسحال از درآغوش کشیدن مامان می خوابم. پنج شنبه 1393/12/28 صبح می رم اداره و آخرین روز کاری رو سپری می کنم. بعد از اون یکراست می رم قبرستون. بچه های خاله بزرگ همه هستند. تمام شوق و ذوقم اومدن مامان جونی هست. دائم باهاشون در تماس. مثل همه شبهای جمعه دیگه شام خونه خاله بزرگ هستیم. ساعت 10...
6 فروردين 1394

عیدانه

امروز بیست و هفتم اسفندماه 1393 هست. حال و روزم اصلا خوب نیست. بهاری نمی بینم. روزهایم پر از استرس و نگرانی است. مامان جونی رادیوتراپی رو شروع کرده و باید شیمی درمانی هم انجام بده. اصلا دوست ندارم این اتفاق بیفته و اذیت بشه اما کاری هم از دستم برنمیاد. چون می دونم شیمی و درمانی و ادیوتراپی بیمار رو از اونی که هست بدتر می کنه. شما هم روزبروز بزرگتر می شید و کارهاتون شیرین تر می شه. حسنا خانم شمارش رو یاد گرفته و تا چهار می شمره. یک، دو، سه، سه ، دو، چار. امیر حسین به مامان جونی می گه مامان جونی خودمون می بریمت تهران. این حرف آتیش به دلم می زنه که تو هم می دونه مامان جونی نیاز به همراه داره.  این روزها حسابی افسرده ام و اصلا د...
27 اسفند 1393

خبر های بد

این روزها اصلا خوب نیستم. فقط اومدم براتون بنویسم. یک هفته درگیر کارهای مامان جونی بودیم. توی این تهرون بی در و پیکر نمی دونم صبحم چطوری شب می شد. مامان جونی بد تر از اونی هست که فکر می کردم. براش رادیوتراپی فعلا تجویز کردن. چهارشنبه خواب دیدم خاله بزرگ مرده. به خاله پری که گفتم گفت که عمرش رو دوباره نوشتن. خواب زن چپه. چهارشنبه شب بدون هیچ تصمیم قبلی به خرم اباد برگشتیم. ساعت 6 صبح رسیدیم. خسته بودم خوابیدم. ساعت 9 خاله پری تماس و گرفت و گفت که خاله بزرگ مرده. حال و روز خوبی اصلا ندارم.  خدایا قسمت می دهم به حرمت قلبهای شکسته همه مسلمین. همه بیماران را شفا بده و مرگ را بر همه بندگانت آسان نما. ...
2 اسفند 1393

روزهای خیلی بد. التماس دعا....

می دونم خیلی وقته چیزی براتون ننوشتم. چون اصلا روحیه و حال خوبی ندارم. مشکلات هزار تا شدن. همه دست به دست هم دادند و دارند داغونم می کنم. اما شما نوگلهای من فارغ از هر دغدغه و خیالی بزرگ می شید و رشد می کنید . تنها شیرین زبونی های گاه و بیگاه شماست که کمی لبخند روی لبمون می زاره. اولین اتفاق خیلی بد سکته مغزی بسیار وسیع خاله بزرگ بود که روز 11 بهمن اتفاق افتاد. در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و فعلا همه منتظر هستیم تا ببینیم خدا چه خواهد. در حال حاضر فلج کامل از ناحیه پا هستند. بینایی شون فقط واکنش به نور هست و ماهیچه های قسمت مری و گلو فلج شده و قدرت بلع هم ندارند. فعلا هم که آی سی یو بستری شده. قبلا براتون درمورد مامان جونی نوشت...
15 بهمن 1393

پایان ماه صفر

ماه صفر بالاخره تموم شد و بسلامتی ماه ربیع الاول اومد. روزهامون خدا رو شکر با شادی و خوشی سپری می شه. نی نی ن عمو بالاخره دنیا اومد. آقا محمد گل ولی سینه مامانش رو نمی گیره و دو سه روز اول رو من بهش شیر دادم. حالا همه صداشون دراومده که تو به محمد شیر دادی که در آینده حسنا و محمد با هم ازدواج نکنند.  حالا انگار حسنا بدون شوهر مونده. نمی دونن که من اصلا به ازدواج فامیلی علاقه ندارم. خودم چه خیری ازشون دیدم که حالا حسنا رو بدم به پسر عموش. وقتی داشتم به محمد کوچولو شیر می دادم حسنا دائم جیغ می زد و می خواست خودش رو بندازه توی بغل من. قربونش برم که حس حسادتش گل کرده. حسنا خانم عاشق تبلیغ تلویزیونه. بخصوص تبلیغ بالا بالا و شعذ نقاشی ...
7 دی 1393