عیدانه
امروز بیست و هفتم اسفندماه 1393 هست. حال و روزم اصلا خوب نیست. بهاری نمی بینم. روزهایم پر از استرس و نگرانی است. مامان جونی رادیوتراپی رو شروع کرده و باید شیمی درمانی هم انجام بده. اصلا دوست ندارم این اتفاق بیفته و اذیت بشه اما کاری هم از دستم برنمیاد. چون می دونم شیمی و درمانی و ادیوتراپی بیمار رو از اونی که هست بدتر می کنه.
شما هم روزبروز بزرگتر می شید و کارهاتون شیرین تر می شه.
حسنا خانم شمارش رو یاد گرفته و تا چهار می شمره. یک، دو، سه، سه ، دو، چار.
امیر حسین به مامان جونی می گه مامان جونی خودمون می بریمت تهران. این حرف آتیش به دلم می زنه که تو هم می دونه مامان جونی نیاز به همراه داره.
این روزها حسابی افسرده ام و اصلا دستم به هیچ کاری نمی ره. حتی حوصله اداره رفتن رو هم ندارم. روز دوشنبه که اداره نرفتم بابا با اصرار بردمون پرورش ماهی . اونجا حسابی با ماهیها بازی کردید و لذت بردید.
دلم فقط یه آرامش می خواد در کنار مامانم. اما دست نیافتنی است.