امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

آخرین روزهای سال نحس 1393

1394/1/6 10:19
نویسنده : مادر خانومي
716 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 1393/12/27

با مامان جونی و خاله پری صحبت کردم. دلتنگ مامان جونی هستم. بهش می گم می خوام بیام تهران و این تعطیلات رو کنارت باش. دائم اصرار می کنه که نیا. بچه کوچیک داری. وقتی با گریه گوشی رو قطع می کنم حالم می گیره. ساعت 11 شب خاله پری تلفن می زنه و می گه که فردا بعد از رادیوتراپی مامان میایم خرم آباد اما به کسی نگو تا سورپرایز بشن. من خوسحال از درآغوش کشیدن مامان می خوابم.

پنج شنبه 1393/12/28

صبح می رم اداره و آخرین روز کاری رو سپری می کنم. بعد از اون یکراست می رم قبرستون. بچه های خاله بزرگ همه هستند. تمام شوق و ذوقم اومدن مامان جونی هست. دائم باهاشون در تماس. مثل همه شبهای جمعه دیگه شام خونه خاله بزرگ هستیم. ساعت 10 شب مامان و خاله پری می رسن. همه به استقبالشون می رن و از من چشم روشنی می خوان. وقتی مامان رو می بینم می فهمم که حالش خوب نیست. زیر چشمهاش ورم کرده و به سختی راه می ره. ازش حالش رو می پرسم میگه از دیروز صبح دیگه دستشویی نرفته و مثانه اش کار نمی کنه. زیر پاهام سست می شه، یعنی خدایا به این زودی کلیه چپ هم درگیر این بیماری لعنتی شده. توی اسکن فقط حالب کلیه راست درگیر بود. می برشم خونه تا یک دوش بگیره. بعد هم می برمش بیمارستان. براش سوند می زنن اما مثانه خالی هست. یک آنژوکت خیلی بزرگ توی مثانه اش فرو می کنند که مامان توی سرش می زنه اونقدر که درد داره. زمین و زمان جلوی چشمم سیاهی میره. پزشک اورژانس می گه باید بره یه بیمارستان دیگه. با خان دایی رضا می بریمش یه بیمارستان دیگه. روند درمان مامان رو توضیح می دم و براش ازمایش می نویسه. جواب آزامایش ساعت 3 صبح آماده می شه. مامان رو می بریم خونه خاله بزرگ و خودم با خان دایی میام خونه شون. حسنا پیش زندایی مونده. 

جمعه 1393/12/29 ساعت 3 صبح

می رم بیمارستان و جواب آزمایش مامان رو می گیرم. کراتینین خون و اوره و پتاسیم خونش خیلی بالاست. پزشک اورژانس می گه باید سریع بستری بشه ممکنه دیالیز هم بشه. کلیه ها هر دو تا از کار افتادن. بهش می گم که الان بیمار همراهم نیست و 7 صبح میارمش. تا خونه که میام فقط اشک می ریزم. چهار و نیم صبح می رسم خونه. به حسنا کمی شیر می دم و تا شش و نیم فکر می کنم. اصلا پلک روی هم نمی زارم. استرس شدیدی دارم. ساعت 7 صبح مامان رو با خاله پری می بریم بیمارستان. پزشک دستور بستری رو می ده و دوباره آزمایش تکرار می شه. هیچ پزشک متخصصی توی بیمارستان نیست و همه بیمارهای اورژانسی سر درگم هستن. می فرستنش سونوگرافی. پزشک سونوگرافی می نویسه که کلیه راست درصد ضایعه متوسط تا شدید و کلیه چپ خفیف تا متوسط است. مثانه هم خالی است. ساعت 11 صبح متخصص داخلی میاد و مامان رو ویزیت می کنه. میگه کار من نیست و پزشک نفرولوژی و اورولوژی باید بیاد ویزیتش بکنه. با پزشک نفورولوژ (دکتر هادیان) تماس می گیرن و با ریلکسی خاصی می گه وقت ندارم شاید شب بتونم بیام ببینمش. آتیش می گیرم. اورولوژ هم نمیاد. دیگه قاطی می کنم. با دکتر متخصص داخلی که صحبت می کنم پیشنهاد می دم که ببریمش تهران و میگه صد درصد همین کار رو بکنید اگر اینجا به کلیه هاش دست بزنن ممکنه دیگه اونجا قبولش نکنن. با رضایت شخصی می رم کارهای ترخیص مامان رو انجام بدم، ه کاری می کنم از برگه های پرونده چیز خاصی بهم نمی دن. چون توش نوشته که دکتر نفورولوز گفته نمیام. فقط برگه خلاصه پرونده رو می دن. کپی می گیرم و حین برگشتن برگه رو می خونم. توی اقدامات اولیه نوشتن که براش آمپول سفتریکسون توی سرم تزریق کردن. دیگه حسابی آتیش می گیرم. از ساعت 7 صبح هیچ کاری برای مامان نکردن. حالا توی اقدامات واسه خودشون هر چیزی خواستن نوشتن. پزشک و پرستار و سوپروایزر و همه رو به باد انتقاد می گیرم و بهشون می گم که شما هیچی حالیتون نیست. فقط بلدید دروغ بنویسید، چکاری واسه بیمار من انجام دادی که توی خلاصه پرونده این رو نوشتید. پزشک انترن با پررویی می گه اشکال نداره حالا بده خطش بزنم. هیشکی دیگه توی استیشن پرستاری نمی مونه هرکسی یه گوشه ای قایم شده، همه مریضها جمع شدن و ما رو نگاه می کنن. به پزشک انترن می گم اگه تو تازه داری دوره انترنی رو می گذرونی من خودم پزشک هستم (همچین این رو با صلابت می گم که خودم هم برای ثانیه ای باور می کنم) این حرف رو که می زنم همه چشمهاشون گرد می شه و بهشون م گن که شکایتشون رو می کنم. مامان رو برمی دارم و بدون اینکه حتی به پذیرش و واحد ترخیص برم و پولی بدم مامان رو میارم خونه. خان دای رضا شاکی حسابی که چرا مامان رو ترخیص کردی. خانم پسر عمو که توی بخشدیالیز کار می کنه گفته باید دیالیز بشه. بهش می گم مامان کاندید دیالیز نیست، اما توی گوشش نمی ره. داد و بیداد میکنه. ساعت 2 ظهر مامان رو می برن تهران و من می مونم حسرت به دل و درمونده. اشک رهام نمی کنه. تا ساعت 10 شب یک ریز گریه می کنم. توی این گیر و ویر دفترچه بیمه مامان جونی هم گم می شه. حسنا هم پابپای من گریه می کنه و بدقلق می شه. ساعت 11 شب خاله مهوش و خاله نسرین با ماهی و سماق و سمنو و... میان برام یه سفره هفت سین می چینن و می رن. شما هم ذوق زده می شید که عمو نوروز میخواد بیاد خونمون. برای عید هیچی نخریدم. حتی گوشت و میوه.

شنبه 1394/1/1 ساعت 1 صبح

تلفنی با خاله پری در تماسم. 5 دقیقه ای یکبار با هم صحبت می کنیم. اورژانس بیمارستان امام حسین (جایی که می ره رادیوتراپی) مامان رو پذیرش کرده اما می گه متخصص نداریم. باید بره بیمارستان لبافی یا هاشمی نژاد. با همه بیمارستانها، لبافی، هاشمی، آتیه، بقیه الله، امام و ... من صحبت میکنم و همه یک حرف می زنن متخصص ندارن. بیمار باید بمونه تا بعد از تعطیلات. مملکت ما داریم. بیماری که هر لحظه ممکنه بره کما باید 15 روز بمونه تا پزشک از تعطیلات برگرده. ساعت 4 صبح خاله پری می گهکه خان دایی رضا با بیمارستان امام حسین دعوا کرده و با رضایت شخصی مامان رو ترخیص کردیم. بیمارستان لبافی و هاشمی هم قبولش نمی کنن. می برن اورژانس شهدای تجریش و اونجا پذیرش می شه. اما باز هم کاری براش نمی کنن. می گن باید بره بیمارستان امام خمینی ما پزشک نداریم. ساعت 6 صبح خاله پزی تلفن می زنه و میگه با این پزشک صحبت بکن و جواب سی تی اسکن مامان رو براش بخون. الان دقیقا 48 ساعته که خواب به چشمم نرفته. یک قطره شیر هم واسه حسنا ندارم. اونقدر سینه بدون شیر رو میک زده که زخم شده. ساعت هشت صبح می رم که واسه مامان دفترچه بگیرم. تا ساعت 9 می مونم که کشیک اون روز بیاد. وقتی براش توضیح می دم با خونسردی خاصی می گه باید اول جریمه بریزی به حساب بیمه که دفترچه گم شده بعد بیای برات صادر بکنم. بهش می گم الان بانکها تعطیله کارت شناسایی می زارم موقعیت من اورژانسی هست. با چقدر منت قبول می کنه که کارت شناسایی رو بگیره. وقتی می زنه برای دفترچه می گه نمی تونم بهتون بدم  بیمه بهمن و اسفند واریز نشده سیستم اجازه چاپ نمی ده. می دونم که دروغ می گه و میخواد اذیت بکنه. بهشمیگم مادر من بیمه برادم هست. ایشون کارند رسمی هستند. روز مزد که نیست بیمه اش مشکل داشته باشه. اما قبول نمی کنه. عمو محمود به شوهر مدیر کل تامین اجتماعی تلفن می نه و مشکل رو براش توضیح می ده. مسئول درآمد میاد و تایید می کنه که اداره لیست بیمه رو نفرستاده. مسئول امور مالی اداره می گه که لیست رو اینترنتی فرستاده. خودش هم تشریف برده مشهد. حسابی به هم ریخته ام. صورتم پف کرده و چشمهام جایی رو نمی بینه. خاله پری تلفن می زنه و می گه که مامان رو پذیرش کردن و پزشک متخصص اومده. خان دایی به دو تا از نماینده های خرم آباد تلفن زده و جریان رو گفته اونها هم با رئیس بیمارستان شهدای تجریش تماس گرفتن. از طرفی دیگه نگهبان بیمارستان که می بینه خان دایی داره با تلفن لری صحبت می کنه و همشهری هست ازش مشکل رو می پرسه و به خان دایی می گه الان پزشک اورولوژ اومده بیمارستان من براتون میارمش. (خدا پدر نگهبان رو بیامرزه که حرفش از همه کارکنان بیمارستان با ارزش تر بود) خلاصه پزشک میاد و دستور بستری مامان رو می ده که ببرنش بخش. پزشک رادیولوژ و اورولوژ هم میان و مامان رو آماده نفروستومی می کنن.

من خسته و ست از پا دراز تر از بیمه بیرون اومدم. یک راست رفتم قبرستون. آخه مراسم نوعید خاله بزرگ بود. اونجا حسابی واسه خودم زار زدم. عمو محمود هم پا به پای من گریه می کرد. ظهر با اصرار خاله غزال رفتم خونه خاله بزرگ. اونجا هم حسابی گریه کردم. خاله پری تلفن زد و گفت که مامان رو جراحی کردن و الان حالش بهتره. گفت که پزشک گفته اصلا کلیه چپ هیچ مشکلی نداره. کمی خیالم راحت شد. عصر اومدیم خونه خودمون. دیگه چشمهام جایی رو نمی دید. ساعت 10 شب دیگه نمی تونستم بشینم.

یکشنبه 1394/1/2

دوباره ساعت 9 صبح رفتم بیمه. مسئول امور مالی اداره گفته بود که لیست ها رو فرستاده. دوباره مسئول درآمد اومد ولی اینبار هم لیستی نبود. حسابی به هم ریخته بودم. بنده خدا هم خودش ناراحت بود. با مسئولیت خودش واسه خان دایی یک لیست یک نفره ثبت کد. از مسئول مافوق تلفنی رمز رو گرفت و تایید کرد که تونستم دفتچره مامان جونی رو بگیرم. خیلی ازشتشکر کردم و از خدا براش بهترین ها رو خواستم. دفترچه رو دادم راننده اتوبوس برد که شب برسه به دستشون. توی این مدت قرار بود زندایی بره تهران. اما خاله پری قبول نمیکرد. همه به من تلفن می زدن. خاله پری می گفت اگر کسی بیاد تهان من بر می گیردم. دایی رضا می گفت زن و بچه هاش باید حتما برن. مامان می گفت کسی رو نمی خواد توی این وضعیت ببینه. من شده بودم کیسه بوکس همه.این همه اسرتس رو تحمل کردن و نتیجه این شد که دیگه الان یک قطره شیر واسه حسنا ندارم. دیگه کامل شیر خشک می خوره.

امروز پنج شنبه 1394/1/6

دیروز و امروز اومدم اداره. خبری نبود اما از خونه موندن بهتر بود. امروز هم مراسم چهلم خاله بزرگه. 

بهترین شعر امسال نوروز این بود:

                  بر سفره هفت سین نشستن نیکوست

                                                 هم سنبل و سیب و دود و کندر خوشبوست

                   افسوس که هر سفره کنارش خالیست

                                                 از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

محبوبه مامان ترنم
17 فروردین 94 12:06
سلام عزیزم. خیلی وقته وبتون رو می خونم. امیدوارم که ناراحتیهای شروع سالتون هر چه زودتر تموم شه و مامانتون زودتر سرحال بشن و بهتر باشن.
مامان انیس
23 فروردین 94 10:02
الهام جان برات آرامش طلب می کنم از خدای مهربون واقعا متاسف شدم به خاطر این همه رنج و سختی که در این مدت به همه شما وارد شده خداوندا به حق بزرگیت کسی رو درمونده نکن الهام جان مراقب خودتون باش..
بابا و مامان
4 خرداد 94 9:50
وای الهی بمیرم چقد اذیت شدی عزیزم ایشالاه بیماری از وجود نازنین مامان جون به دور باشه و سلامتیشون را بدست بیارن