روزهای خیلی بد. التماس دعا....
می دونم خیلی وقته چیزی براتون ننوشتم. چون اصلا روحیه و حال خوبی ندارم. مشکلات هزار تا شدن. همه دست به دست هم دادند و دارند داغونم می کنم. اما شما نوگلهای من فارغ از هر دغدغه و خیالی بزرگ می شید و رشد می کنید . تنها شیرین زبونی های گاه و بیگاه شماست که کمی لبخند روی لبمون می زاره.
اولین اتفاق خیلی بد سکته مغزی بسیار وسیع خاله بزرگ بود که روز 11 بهمن اتفاق افتاد. در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و فعلا همه منتظر هستیم تا ببینیم خدا چه خواهد. در حال حاضر فلج کامل از ناحیه پا هستند. بینایی شون فقط واکنش به نور هست و ماهیچه های قسمت مری و گلو فلج شده و قدرت بلع هم ندارند. فعلا هم که آی سی یو بستری شده.
قبلا براتون درمورد مامان جونی نوشته بودم که یه مشکل براش پیش اومده و فعلا درگیرش هستیم. با اصرار زیاد با خاله مهوش فرستادیمش تهران که بره دکترهای اونجا هم چک بکنند که خیالمون راحت بشه. اما متاسفانه جواب دکتر ها اصلا خوب نبوده و مجبور شدن تیکه برداری بکنن و مامان جونی مشکوک به سرطان هست. حالا همه روزهام و شبهام سیاه و تیره شده، اصلا نمی تونم باور بکنم که دارم مامان جونی رو از دست می دم. دلم حسابی گرفته دیشب رفتم خونه خاله بزرگ و دخترهای خاله بزرگ حسابی گریه کردم که کمی سبک بشم اما باز هم سبک نشدم. مامان جونی هم ساعت 4 صبح رسید خرم آباد تا جواب تیکه برداری بیاد.
تمام روزهام غرق شدم توی خاطرات گذشته. مرگ بابا حجت و اینکه هنوز بعد از 18 سال نتونستم هضمش بکنم. حالا نبود مامان جونی رو چطوری باید تحمل بکنم. دیگه جایی رو نداریم بریم، تمام مهمونی و گردش و تفریح و خوشحالیمون خونه مامان جونی سپری می شد هفته ای حداقل 5 روز اونجا بودیم و با تمام وجود استشمامش می کردم. حالا باید چیکار بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروسی دایی مهدی همچنان درگیر و دار مردن های اطرافیان گره خورده و بقول خودمون چله گرفته اش.
پسر عمه خاله پریسا نیروی انتظامی هست و توی درگیری با اشرار توی استان خوزستان کشته شده. حالا شما دو تا به هرکسی می رسید میگید قاچاقچیها پسر عمه خاله پریسا رو با تیر زدن تو چشمش و کشتنش.
حسنا خانم که حسابی شیطون شده. بابا، ماما، مه مه، دادا، هاپوف تام (اسم زندایی تیام) رو یاد گرفته و با این چند کلمه صحبت می کنه. خونه خاله بزرگ صدای موسیقی مرحوم مرتضی پاشایی (جاده یکطرفه) میاد. حسنا شروع می کنه به خوندن آواز باهاش، صدا رو که قطع می کنن گریه می کنه و صدا رو می خواد دوباره که می شنوه شروع می کنه باهاش به آواز خوندن.
خاله مهرنوش صدا می زنه الهام.... الهام.... الهام.... حسنا بهش می گه تام...تام... (یعنی تیام رو صدا بزن) هنوز خانمی هیچ دندونی نداره. از مبل ها و دیوار ها دست می گیره و بلند می شه حدود چند ثانیه هم روی پاهاش می مونه ولی باز می افته.
امیر حسین می خواد بره دستشویی شلوارش رو جلوی همه پایین میاره. بهش می گم خجالت بکش کسی نباید تورو ببینه. با اون خنده و قشنگش می گه مگه نگفتی مامان ها عیب نداره شوشول پسرشون رو ببینن؟ می گم خوب آره. میگه خوب گلسه نیگا نکنه فقط خودت نگاه بکن من دوست دارم شوشولم رو ببینی چقدر قشنگه
یگ بچه ها واسه خاله بزرگ و مامان جویی دعا بکنید. امیر علی زیر لب یه چیزهایی می گه و بعد می گه مامان من دعا کردم. امیر حسین میگه: محمد را ندیدم، دینش را برگزیدم، صلی علی محمد صلوات بر محمد. مامان منم براشون دعا کردم.
از همه دوستای خوب التمس دعا دارم اول برای شفای همه بیمارها بعد شفای مادر و خاله من