امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

روزهای گذشته ما

1394/3/3 11:23
نویسنده : مادر خانومي
753 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صدتا سلام عزیزای مامان

خیلی وقته ننوشتم و اینها همه بر میگرده به ناخوش بودن احوالمون. مامان جونی همچنان درگیر بیماری هست و ما منتظر و دست به دعا. دیشب فهمیدم یکی از همکارهای استان گلستان خانم وحیده سادات نقیبی همراه خانواده اش تصادف کردن و فوت شدن. حسابی حالم گرفته شد.

دایی بابای ایلین دو هفته قبل با ماشین خودش که بارش الیاف بوده و قیمت بار هم حدود 5 میلیارد تومان بوده گم شده بود. بعد از سه روز جنازه بنده خدا رو نزدیکیهای رباط کریم پیدا کرده بود. ماشین رو هم برده بودن.

7 خرداد عروسی دایی مهدی است. هیچ کدوم از فامیل های ما به خاطر خاله بزرگ نمیان و من خیلی ناراحتم. احتمالا فقط ما بریم.

به خاطر استرس های زیادی که داشتم دیگه واسه حسنا شیر نداشتم که بدم واسه همین کم کم سینه ها هم زخم شدن و خیلی شدید شد بطوریکه دیگه نمی تونستم به حسنا شیر بدم واسه همین حسنا رو از شیر گرفتم. چون پماد می زدم حسنا دیگه طرفم نمیاد. وقتی ازش می پرسم حسنا ممه مامان چی شده می گه بوففففففففففففففففففففف( آب از دهنش سرازیر می شه)خوشمزهخوشمزه

چند وقتیه که دیگه هر کار بدی انجام بدید کاری باهتون ندارم. اینجوری آرامش به خونمون برگشته. مثلا اگر آب بریزه روی فرش دیگه داد و بیداد نمی کنم می گم پسرم حواست نبود آب رو ریختی؟ بعد شما میگید مامان معذت می خوام حواسم نبود دیگه تکرار نمی کنم. واقعا همین می شه دیگه تکرار نمی شه. روز اول همه محتویان کیفم رو روی زمین ریختید با اینکه خیلی عصبانی بودم اما چیزی بهتون نگفتم. ده دقیقه بعد خودتون جمع کردید و کیفم رو کنار گذاشتید بعد از اون دیگه دست نزدید. فکر می کنم این بهترین کار ممکن بود.

دیگه زمستون و فصل بافتنی تموم شد حالا برای حسنا خیاطی رو شروع کردم. فکر کنم با این دختره مامانتون هنرمند شده. خجالتاداره که همچنان پابرجاست و هر روز میریم و میایم.

نقاشی امیر حسین خیلی بهتر شده و دیشب منو شکل روح کشیده بود.

 

 

 

پنج شنبه 31/2/1394 ساعت 10.30 شب یک زلزله بسیار شدید آرامش شبانه رو ازمون گرفت. شما دو تا گل پسر عین بید می لرزیدید. اصلا آروم می شدید. شب رو مجبور شدیم بخاطر شما خونه آقاجون بخوابیم. در خونه اتاق رو هم باز گذاشتیم که اگه دوباره زلزله اومد بلافاصله بپریم توی حیاط. زلزله خیلی وحشتناکی بود. روز بعد فهمیدم که کانون زلزله دقیقا محدوده خونه خودمون بوده. شما فکر می کردید زلزله دست و دهن داره و تا 48 ساعت تمام سوالاتتون حول و حوش زلزله بود.

پسندها (1)

نظرات (5)

بابا و مامان
4 خرداد 94 9:46
سلام عزیزم ایشالاه که بلا از وجود نازنینتون به دور باشه و زندگیتون پر باشه از شادی و سلامتی
مامان زکریا
8 خرداد 94 11:16
سلام عزیزم چه وقایعی خدا صبرتون بده برای فوت دوستان ولی درست متوجه شدم! اداره؟؟؟؟؟؟؟// یعنی با سه تا بچه اداره هم میرید؟
مادر خانومي
پاسخ
آره عزیزم. اداره هم می رم. ماموریت هم می رم. همه کاری می کنم.
گل آرا مامان طاها&تارا
8 تیر 94 16:17
سلام عزیزم.خوبی؟ دلم براتون تنگ شد.ناز پسرای ما خوبن.الهی حسنا جون هم ماشالله دیگه بزرگ شده. پست های قبل رو خوندم.برای مامانتون واقعا ناراحت شدم.ایشالله شفا پیدا کنن.خیلی استرس بهتون وارد شد.بیچاره حسنا جون از بابت شیرشمامانی عکسهای جدید بزار از خوشکلامون
مامانی
20 تیر 94 10:28
سلام عزیزم ببوس گلارو الهی هیچ وقت غم نبینید وهمیشه شاد شاد باشید
انیس
29 تیر 94 11:31