امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

روزانه های ما

قند عسل های مامان روزهاتون شاد شاد و ایام به کامتون باشه. الحمدلله لکنت زبان حسنا خوب شد، این لکنت تا پنج شنبه شب 29 مهر ماه ادامه داشت، هفته آخر شدت بسیاری پیدا کرده بود، جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم، اصلا لکنتی در صحبت کردن حسنا خانم وجود نداشت. خدا رو شکر که این مشکل به یکباره رفع شد. حالا شیرین زبونی حسنا شروع شده. به انار می گه "اندور" و وقتی می خوره و صورتش قرمز میشه میگه مامان صورتم آلبالویی شده.شما دو وروجک هم که حسابی سرگرم مدرسه شدید،خیلی خوشحالم که به راحتی در این مقطع از زندگی تون که جدایی از خونه و مامان بود پیروز شدید. مربی تون حسابی دوستتون داره و خیلی از تون راضیه، هر وقت میام مدرسه تون تعریف شما دو فرشته رو...
9 آبان 1395

روزهای پاییزی

این روزها به سرعت برق و باد سپری می شن. حسنا خانم لکنت زبان گرفته، نمی دونم چرا بچه های من همه دچار لکنت شدن، شاید بخاطر اینه که خیلی زود حرف زدن رو شروع کردن. به هر حال در حال دست و پنجه نرم کردن با لکنت حسنا خانم هستیم. امیر حسین و امیر علی طبق معمول شیطنت دارن. یکی از روزها که داشتم (دوشنبه 5 مهر) شام رو اماده می کردم طبق معمول شما دو تا وروجک با هم کشتی می گرفتید، صدای گریه امیر حسین توی گوشم پیچید که گفت آی سرم داداش بی تربیت. مثل همیشه بی خیال شدم. داداش کیانوش اومد ببینه چی شده که صدا زد خاله الهام بیا ببین امیر حسین، امیر حسین غرق در خون بود. تمام لباس و شلوارک و پاهاش خونی شده بود، همه فرشها  و تختخواب. امیر علی خان حین ک...
11 مهر 1395

روزمرگی ها

امیر علی: مامان  خاله مژگان و داداش امیر بهادر کی زنده می شن؟ من: به نظر تو دوباره زنده می شن؟؟؟؟؟؟؟ امیر علی: آره من: چجوری؟ امیر علی: آخه خاله مژگان و داداش امیر بهادر هنوز جوونن،پیر نشدن که بمیرن. باید زنده بشن بعد که پیر شدن مثل مامان جونی بمیرن.   امیر علی قلکش رو پاره کرده، 2850 تومان پول داخل قلکش بود، فکر کنم این پولهای سکه رو از کیف مامان برداشته و اون تو ریخته، با گلنوش نشسته و حساب کرده که با این پول میشه 5 تا بستنی خرید و یه بسته آدامس موزی. میگم امیر علی این پولها رو از کجا آوردی انداختی تو قلکت. میگه از قلک خدا آوردم (صندوق صدقات)   حسنا خانم حدود چند وقتی هست که دچار لکنت زبان شده، دیگه...
13 شهريور 1395

بازگشتی نو

سلام عزیزانم من اومدم ولی خیلی دیر. دیگه اصلا حس و حالی واسه نوشتن ندارم. مرگ مامان جونی و خاله و پسر خاله حسابی زیر و روم کرده. اصلا حوصله خودم رو هم ندارم. اما زندگی در جریانه و روزها می رن بدون اینکه بتونیم جلوشون رو بگیریم. شماها روزبروز بزرگتر می شید و قد می کشید و من پیرتر و خمیده تر، شکسته تر از قبل. شیطنت پسرها همچنان ادامه داره و حسنا خانم هم از شماها جا نمونده، اون هم حسابی شیطون شده. امسال دیگه باید برید پیش دبستانی، واسه پیش دبستانی ها هم سنجش گذاشتن. امیر حسین به همه سوالها جواب میده اما امیر علی نه. برای امیر علی نیش نبور و نوک گنجشک، پیر و جوون، ماشین و سبد خرید هیچ فرقی ندارن. به نظر اون نیش زنبور و نوک ...
7 شهريور 1395

انا لله و انا الیه راجعون 2

باز هم دست تقدیر روزگار دل ما را سیاه کرد و عزیزانی را از ما جدا نمود.  با خوابی که دیده بودم انتظار مرگ خودم رو می کشیدم، اما خداوند دو عزیز را از ما گرفت خاله مژگان و داداش امیر بهادر. دفتر زندگیشون برای همیشه بسته شد و دیگه نام و نشونی ازشون باقی نموند. خاله و پسرخاله بر اثر گاز گرفتگی 1395/2/15 ما رو برای همیشه ترک کردن و داغشون رو تا ابد روی دلمون گذاشتن. غمنامه زندگیشون برای همیشه با ماتم بسر اومد. ...
28 ارديبهشت 1395

عیدانه

عزایزنم  خیلی وقت است برایتان چیزی ننوشته ام، حالی برای نوشتن نداشتم. روزهایم پر از دلتنگی و اشک است. رفتن مامان جونی تیشه به ریشه زندگیم زد. تنها و مستاصل مانده ام در این برهوت زندگی. روزهایی تلخ دامنگیرمان شده است، شما هم هرازگاهی یادی می کنید با دریغ و افسوس از مامان جونی. بهار 95 آمد بدون حضور عزیزانم، بهاری که برای دومین سال پیاپی با اشک و آه شروع شد. پارسال با مریضی مامان جونی و امسال بدون حضور مامان جونی.  5 فروردین عروسی داداش محمد بود. بنا بر وصیت مامان جونی مراسم برگزار شد اما جای خالیش در گوشه گوشه مراسم خودنمایی می کرد. شب عید به رسم هر ساله مامان جونی، رفتیم اونجا و قورمه سبزی درست کردم. شب هم اونجا خوابیدی...
10 فروردين 1395

بیماری ما را رها نمی کند

روزهامون اصلا خوب نیست. مامان جونی حالش تعریفی نداره. سه شنبه شب مورخ 94/9/17 حالش خیلی بد بود. دست و پاهاش یخ کرده بود و تنه اش داغ داغ بود و دونه های عرق روی سینه اش نشسته بود. خیلی ترسیده بودم من و خاله پری و خاله مهوش و خان دایی و زن دایی سحابی گریه کردیم. اورزانس هم نتونست کاری براش بکنه. تا صبح نخوابیدیم. شب خیلی بدی بود. ساعتهای زندگمیون با استرس و انتظار مرگ سپری میشه. خاله الهه هم مریضه. اون هم شیی درمانی رو شروع کرده و اصلا حال و روز خوبی نداره. شماها که از چیزی خبر ندارید. خوش به حالتون که زندگی بر وفق مرادتون هست. تنها نگرانیتون اینه که من پیشتون نیستم، دائم خونه مامان جونی هستم و شما دو تا در رفت و آمد هستید. حسنا که دائم ...
23 آذر 1394