امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

آخرین روزهای سال 92

1392/12/15 10:58
نویسنده : مادر خانومي
750 بازدید
اشتراک گذاری

سال 92 داره کم کم تموم می شه. روزهایی که زود گذشتند، با اینکه خیلی زود گذشت اما وقتی بر می گردم می بینم که چه ساعتهایی از روزها سخت و دیر می گذشتند. در کل سال 1392 سال خوبی بود. من که ازش راضی بودم. شما گل پسرها تغییرات ویژه ای داشتید که همشون برای من شیرین و لذت بخش بود. خوشبختانه سالی بود که زیاد مریض نشدید. خدا را شاکرم که روزهایی را به من داد که در آن دلخوش باشم و با شما سپری شد.

اینروزها مامان سخت درگیر گردگیری و نظافت خونه است. شما هم که همچنان مشغول شیطنت و ریخت و پاش. هر چی که من تمیزی می کنم وقتی برمیگردم پشت سرم رو نگاه می کنم دوباره مثل لحظه اول شده. همه اینها باعث می شه که خستگی توی جونم بمونه. واسه همین این روزها کمی عصبانی هستم. سرتون داد می زنم، دعواتون می کنم و ... اما زهی خیال باطل، اگر دیوارهای خونمون به این عصبانیت واکنش نشون دادند، شما هم نشون می دید. تا ساعت 11.30 شب توی اتاقتون هستم. کمد رو مرتب می کنم، لباسها رو همه روی چوب رختی ها آویزون می کنم. حتی لباسهای شب عیدتون رو که می خواهید حموم برید توی یک پلاستیک جداگانه می زارم که همه چیز آماده باشه، زیر تختهاتون که پر از برنج، سوهان، اسباب بازی، و هزار خرت و پرت دیگه است، با این شکم گنده و هزار سختی تمیز می کنم، جارو می زنم، روی پله می رم و شیشه و در و سقف و همه رو تمیز می کنم، فقط به مدت 5 دقیقه از اتاق بیرون می رم که دستمالها رو بشورم وقتی بر می گردم دوباره اتاق مثل سر جن به هم ریخته است، حسابی عصبانی می شم و داد می زنم، آقای پدر واسه اینکه من رو آروم بکنه میاد و بهتون میگه بچه ها از اتاق بیایید بیرون تا مامان کارهاش رو تموم بکنه. امیر حسین در جوابش می گه: بیرون نمیاییم، یک کلام ختم کلام.متفکر

توی گردگیری اتاق تاب هایی رو که برداشته بودم پیدا کردید، اصرار زیاد که باید تاب ها رو وصل بکنید و بابا اینکار رو براتون انجام داد، ولی یادش رفته بود که پشتی تاب رو از میله کمربند باید جدا بکنه و دوتاشون یکطرف قرار گرفته بودند، واسه همین تابها هیچ حفاظی نداشتند. تاب خوردن رو خیلی دوست داشتید و دائم اصرار داشتید که بابا تابتون بده، موقع شام از ذوق تابها همه شامتون رو خوردید، وقتی من و بابا داشتیم شام می خوردیم امیر علی موقع پایین اومدن از تاب متاسفانه با فک و صورت افتاد و غوغا شد..... جیغ های بنفش می کشید و حسابی کولی بازی درآورده بود، با اینکه می دونستم درد داره اما نه دیگه اینقدر. خلاصه حسابی زیر چونه اش کبود شده بود.

توی اوج گردگیری گل بود به سبزه نیز آراسته شد، خودتون کم بودید امیر محمد هم بهتون اضافه شد. حسابی شیطنت می کردید، توی نظافت خونه من از مایع چند منظوره رخشا واسه در کابینت ها و چربی های سطحی استفاده می کنم و شما هم علاقه زیادی دارید که بقول خودتون باهاش آب پاشی بکنید. دارم کار می کنم بابایی صدا می زنه تعجبالهام بیا........ وقتی که میام توی اتاق می بینم سه تاییتون روی تخت رفتید و تمام مایع پاک کننده رو روی سر امیر محمد اسپری کردید، امیر محمد مثل موش آب کشیده شده و و شما دو تایی دارید بهش می خندید، اون روز با پشه کش یه کتک حسابی خوردید و اشک من رو هم درآوردید. دیگه از دستتون حسابی گریه کردم.

روز شنبه می رم روی سایت هوا شناسی و آب و هوای شهر خودمون رو جستجو می کنم. اعلام می کنه که تا آخر هفته هوا آفتابیه. منم خوشحال می شم. همون روز از اداره که به خونه می رسم با کمک بابا فرش و موکت ها رو می ندازم بیرون و شروع به شستن می کنیم. تا ساعت 7 شب طول می کشه. فردا صبح که از خواب بیدار می شم به بابا می گم الان آب فرش ها و موکت رفته روی دیوار های حیاط پهن شون بکن تا زود خشک بشن. وقتی از خونه میام بیرون ابرهای سیاه تمام آسمون رو فرش کردن، تا روز سه شنبه عصر این هوا همچنان بارانی و ابری بود. حالا من موندم این هواشناسی خواب بود که اینجوری که ما رو می زاره سر کار.کلافهخیال باطل

امیر علی وقتی می خواد ماشینی رو معرفی بکنه میگه: بابا ببین اون جرثقیل که لودر داره با بیل مکانیکی کار می کنه. هر سه تا ماشین رو با هم مخلوط می کنه و یه ماشین جدید می سازه. دیشب با آقای پدر رفتیم بیرون. شام ساندویچ می خوریم، وقتی بر می گردیم امیر علی بهونه ماشین می گیره که براش جرثقیل بخریم اول می گه فقط بریم مغازه و اسباب بازی های رو نگاه بکنیم، بعدش میگه که من ماشین می خوام. به حرفش توجه نمی کنم و میاییم خونه، بلافاصله می ره خونه آقا جون و اونجا بساط آبغوره گیری بر پا می کنه، نیم ساعت بعد مامان سیما با دو تا ماشین بزرگ میاردش، اونها رو مجبور میکنه که ساعت 8 شب برن از سوپری محله که همه چیز داره براش ماشین بخرن. عصبانی می شم و دیگه باهاش صحبت نمی کنم. آقای پدر می خواد بچه ها رو ببره حموم. لباسهای امیر حسین رو درمیارم و می فرستمش می ره حموم. هر چی امیر علی میگه لباسهای منم دربیار جوابش رو نمی دم، بهش می گم من با تو صحبتی ندارم بکنم، مامانت هم نیستم، با یه ناز خاصی می گه: می دونم باهام قهری، اما لباسهام رو در بیار تا برم حموم. از حموم که بیرون میایید بابا موهاش رو که خشک می کنه کمی اسپری بدن می زنه، امیر حسین می ره کنارش مچ دستش رو محکم می بنده و مثلا بازو می گیره، میگه بابا فاسه منم از اینا بزن روی پرتُغالهای دستم.(مثلا بازو می گیره که ماهیچه های بازوش قلمبه بشه)

دیشب هم خواب بدی دیدم. خواب دیدم زبونم لال دو تاییتون مردید، توی این خواب حسابی افسرده بودم، فیلمهاتون رو نگاه می کردم، باهاتون حرف می زدم ولی اصلا گریه نمی کردم، انگار اشکی نداشتم که براتون بریزم، وقتی که از خواب بیدار شدم ساعت 3 شب بود و انگار یه تشت بزرگ آب ریخته بودند روی بدنم، تمام بدنم خیس عرق بود. تا صبح نخوابیدم.

نی نی خانم حسابی شیطون شده و لگد پرونی هاش آنچنان محکمه که بعضی وقتها فکر می کنم الان شکمم پاره می شه. دیگه چیزی تا بدنیا اومدنش نیومده و شما بیشتر از من لحظه شماری می کنید.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان تارا و باربد
17 اسفند 92 10:08
الهام جون خسته نباشی خدا قوت چه میشه کرد از دست این وروجکا ایشالا که همیشه سلامت باشند امان از دست هواشناسی بیچاره امیر محمد مواظب خودتون باشید
مادر خانومي
پاسخ
واقعا کاری نمی شه کردو متاسفم واسه هواشناسی هر چی که من زحمت کشیدم و فرش شستم، هیچی.
مامان گلی
18 اسفند 92 23:40
وای یعنی تو این روزهای آخر اینقدر کار انجام دادی...خانومی مراقب خودت باش.کار رو بیخیال شو و استراحت کن...بیچاره امیر محمد که خیس آب شد.ماشالاه چقدر پسرات شیرین زبونن...
مادر خانومي
پاسخ
وای مامان گلی دارم دیوونه می شم. روزبروز شیطون تر می شن و اصلا قابل کنترل نیستند. تازه واسه نی نی خانوم نقشه کشیدن که زودتر دنیا بیاد تربیتش بکنند.
مامان مونس
19 اسفند 92 13:25
شما هم یک تو راهی دارید چرا اینقدر فعالیت؟امسال و بیخیال بشید عصبانیتم واستون سمه الهام جان آخه چرا خانومی؟؟؟؟؟؟؟بچه ها رو بزارید شیطنت کنن نزنیدشون گناه دارند بیخیال کاراشون بشید
مادر خانومي
پاسخ
نمی شه عزیزم بیخیال بود. انشاله وقتی بچه ها دنیا اومدن خودت می بینی چقدر اذیت می کنند. مجبور بودم که خونه تکونی بکنم. چون نی نی خانم که دنیا بیاد دیگه حسابی سرم شلوغ می شه و نمی تونم کاری بکنم.
نازنين مامان اميرعلي
24 اسفند 92 9:54
سلام عزيزم ديدن شما مامانا به من انرژي ميده ... اين امير عليا همشون شيطونن ماشاالله شما كه ديگه يه امير حسينشم داريد خدا بهتون آرامششو بده من تو ماه 7 و پسريم 1750 وزنشه
پارسا
25 اسفند 92 19:13
سلام کوچو لوها وبتان خیلی نازه ممنون می شم به وب پارسا کو چو لوی ما هم سر بزنی
مامان مونس
26 اسفند 92 1:06
آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری, آغاز روزایی باشد که آرزو داری….
مامان تارا و باربد
27 اسفند 92 13:17
سال نو پیشاپیش مبارک همه لحظه هاتون لبریز شادی و آرامش