امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 18 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

دلتنگی های من

1396/6/26 11:54
نویسنده : مادر خانومي
558 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزای مامان، نفسم به نفستان بند است وقتی می بینم لبخندهای شیرینتان از روی صورتتان هیچ وقت محو نمی شود.

فرزندانم، دلبندان عزیزتر از جانم  از ملالتهای این روزهای مادری ام برایتان میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان شما بدوم و دستتان را بگیرم تا زمین نخورید. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیید، به پاهایم آویزان میشوید و آن قدر نق میزنید تا بغلتان کنم، تا آرام شوید. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترستان دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوتان  آن را بشکند و یا دستتان بسوزد. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنتان را میبینم که غذایتان را نمیخورید و من کلافه میشوم . هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها شما را در آغوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد... شما روزی آنقدر بزرگ خواهید شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوید و آنقدر پاهایتان قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوید و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا شما از راه بیایید و من یک فنجان چای تازه دم برایتان بیاورم و به حرفهایتان با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به ان اتاق بروم و خانه ای را که شما در آن نیستید تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن شما را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که شما بزرگ میشوید، شاید آن روز دیگر جیغ نزنید، بلند نخندید، همه چیز را به هم نریزید... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.

 

کلاس ژیمناستکی دوقلوها به پایان ترم رسید و 96/6/23 آخرین روز بود. تلاش شما برای انجام حرکات ورزشی ستودنی بود و الحق که بهترین بودید. کسب و مدال و لوح تقدیر برایتان بسیار شیرین بود . در این میان حسنا خانم هم از جایزه بی نصیب نماند.

شیرین زبونی گل پسرها داره بیشتر میشه، امیر حسین خان وابسته تر و خود دار تر از امیر علی هست، به سختی حرف دلش رو می زنه و فقط با خودم درد و دل می کنه، شب میگه مامان بیا پیشم بخواب، کنارش دراز می کشم و زیر چشمی نگاش می کنم، زیر لب شروع می کنه به خوندن چیزی بعد از اینکه خوندنش تموم میشه دستهاش رو به حالت دعا بالا میبره و بعد میخوابه. روز بعد ازش می پرسم امیر حسین شبها قبل از خواب دعا می خونی، با خجالت لبخندی تحویلم می ده و میگه سوره ناس رو می خونم که خواب های بد نبینم.

امیر علی به راحتی احساساتش رو بروز میده و ابایی ازشون نداره، آقا جون رو برای قندش و قلبش می برم دکتر و ساعت یازده شب میاییم خونه، امیر علی میاد کنارم میگه و مامان چرا همه اش آقا جون رو میبری دکتر، یه دفعه هم خوبه مامان سیما رو ببری دکتر که پاهاش درد می کنه. می پرسه که مامان چرا با عمه جون مریم صحبت نمیکنی، بهش میگم وقتی بزرگ شدی برات همه چیز رو خودم تعریف می کنم الان اصلا بهش فکر نکن، میگه عمو جواد و مامان سیما گفتن که عمه مریم منو خیلی دوست داشته و بغلم می گرفته، عمع مریم منو بزرگ کرده. (بازی با احساسات بچه) بهش می گم اگه دفعه بعد بهت اینو گفتن بهشون بگو پس چرا مامانم وقتی ما خیلی خیلی کوجولو بودیم برامون پرستار گرفت. سری تکون میده و دیگه حرفی نمی زنه.

دو سه هفته قبل مراسم خواستگاری و عقد عمه مریمتون بود اما بخاطر اینکه بینمون شکرآبه من نرفتم، آقای پدر هم نتونست من رو مجاب کنه که برم، به همین دلیل هم خودش نرفت.

حسنا خانم آدم فضایی شده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)