امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

پاييز و باز هم مريضي

1392/7/14 8:41
نویسنده : مادر خانومي
298 بازدید
اشتراک گذاری

من اصلا فصل پاييز رو دوست ندارم. انواع و اقسام ويروس ها سر و كله شون پيدا مي شه و نازگل ها رو مريض مي كنه. امير علي طبق معمول با اولين باد پاييزي مريض شد. روز 5 شنبه خوب نفس نمي كشيد و چشمهاي قشنگش قرمز شده بود. بهش شربت سرماخوردگي دادم. شب پيش خودم خوابوندمش كه مواظبش باشم. ساعت 3 صبح تب داشت. شربت پروفن دادم و خوابيد. جمعه صبح حالش خيلي بد بود. گلوش عفونت كرده بود و نمي تونست آب دهنش رو قورت بده. سه تايي با هم رفتيم بيرون. براش شربت سفكسيم خريدم، ليمو هم خريدم كه آبليمو بگيرم. بعدش رفتيم خونه عمو غلام. چون امروز آش رشته براشون پخته بودند. شيريني خريدم كه دست خالي نريم. تا رسيديم اونجا امير علي ميگه من شيريني مي خوام. اصلا آش نخورد. زياد آش خوشمزه اي نبود. خيلي ترش بود و نخود آش هم نپخته بود. واسه بابا و آقا جون هم آش آوردم. بابا اصلا نخورد. واسه امير علي كمي آش ترخينه (به زبون محلي خودمون كشكينه) درست كردم. با ادا و اطوار مي خورد و مي گفت مامان بدمزه است. مي دونستم هيج طعمي الان براش خوشايند نيست اما مجبور بودم. توي اين مدت فقط آش و سوپ بهت دادم گل پسرم. امير حسين تند و تند مياد مي گه داداشي حالت خوب شده با هم ديگه بازي كنيم. مامان نفص (نصف) قرصهاش رو بده من بخورم تا منم خوب بشم. عصر با بابا مي ريم و آب ليموها رو مي گيرم و شب نصف آبليمو رو فريز مي كنم، چون ديگه بطري ندارم بقيه اش مي مونه واسه فردا. روز شنبه حال امير علي خيلي بهتر شده، امروز ساعت كاري مون عوض شده از ساعت 7/15 تا 2/45 . خيلي زياده، نمي دونم حالا كه قراره اينقدر توي اداره ول بگرديم. چرا تا 3/15 نمي كنن كه 5 شنبه ها تعطيل بشيم. خلاصه مامان به جاي اينكه زود بياد اداره ساعت 7/48 رسيد اداره و اولين شاهكار رو با اومدنش و ساعت جديد ثبت كرد. روز خسته كننده اي بود. ظهر كه خونه اومدم بچه ها خوابيده بود و من هم خوابيدم. از خواب كه بيدار شدن امير حسين يك ريز نق مي زد، گريه مي كرد، بهانه مي گرفت. امير علي بهش مي گفت :عزيزم گريه نكن، بيا بغل خودم. الهي مادر قربونت بره اينقدر تو مهربوني، فداي اون دل بزرگت بشم قند عسل مامان. اما امير حسين از خر شيطون پايين نمي اومد. بابا هم كه اومد باز گريه كرد، رفته بود توي اتاق و مي گفت مي خوام واسه خودم گريه بكنم، شما هم بياييد پيشم بشينيد تا من گريه بكنم. شام كوكوي سيب زميني داشتيم و امير حسين عاشق كوكو. بخصوص با تابه هاي رژيمي هم درست بشه. بهش مي گه كيك تولد سيب زميني. شام آماده مي شم و مي گم امير حسين قربونت برم بيا شام بخور. مي گه نمي خورم، مي خوام گريه بكنم. بهش مي گم نخور الان امير علي همه كيك تولد سيب زميني رو مي خوره. از توي اتاق صدام مي زنه مامان بيا منو ببر شام بخورم. بغلش مي گيرم و مياد مي شينه و نصف كوكو رو كامل مي خوره. بعد با هم ديگه مي ريم و بطري مي خريم كه بقيه آبيلموها رو فريز بكنم. توي ماشين دائم نق مي زنن، امير علي زورگو مي گه فقط خودم بايد شعر بخونم. شعر مش علي جوجه رو مي خونه بعد به جاي مش علي جوجه اسم ماها رو مياره، بابا اسد جوجه، مامان الهام جوجه و .... . وقتي مي رسيم خونه بلافاصله دو تاييتون از ماشين پياده مي شيد . كنار در حياط مي مونيد تا به بابا بگيد ماشين رو مثلا بياره توي حياط، وسط صحبتهاتون دائم مي گيد اسد يواش، به ديوار نزنه، بسه بسه، خوبه خوبه و همه اين جملات رو به زبان لري مي گيد چقدر هم قشنگ حرف مي زنيد. دائم مامان الهام مي شيد و به بابا امر و نهي مي كنيد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان تارا و باربد
14 مهر 92 12:50
امیدوارم هر چه زودتر خوب بشه فصل پائیز این مشکلات رو داره می تونم حرف زدن شیرینشون رو تصور کنم خدا حفظشون کنه ایشالا همیشه کنار هم باشن و برادر به معنای واقعی
مامان مهرزاد جان
14 مهر 92 18:04
ای شیطونهای شیرین زبون