امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

ما چقدر خوشبختیم

1392/7/20 8:46
نویسنده : مادر خانومي
386 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای خوبی رو داریم د کنار هم سپری می کنیم. همه چیز آرومه و ما چقدر خوشبختیم. شما شیطونک ها روز بروز بزرگتر می شید و حرفهای بانمک تری می زنید. امیر حسین خیلی خرابکار شده، هر چیزی که روی اجاق باشه و یا روی اپن آشپزخانه از دسترسش دور نمی مونه. چند روز پیش سطل ماست رو انداخت، کف آشپزخونه  تمام ماستی شده بود. آقای پدر عصبانی شد و گفت که می خوام کتکت بزنم. بچه ام عین بید می لرزید. پاهاش ماستی شده بود، بغلش گرفتم و پاهاش رو شستم. یه گوشه کار فرش کوچیک توی آشپزخونه گذاشتم و می گم همینجا بشین تا ماست ها رو تمیز بکنم. وقتی تموم شده میگه بفرما، من که نبودم ماست رو ریختم، علیرضا (پسر همسایه) بوده ماست رو ریخته. روز بعد آبگوشتی رو که روی اجاق بود آورده و ریخته. حسابی دعواش کردم.

براتون دو تا ماشین آتش نشانی مادربزرگ آیلین طلایی واسه تولدتون خریده. وقتی براتون میارمش می گم فرشته مهربونی خریده چون بچه های خوبی بودید. کلی باهاش ذوق می کنید و اگر چشمتون نزنم تا امروز که 5 روز ازش گذشته هنوز ماشین ها سالم موندن. همون روز نوبت دکتر دارم و می خوام برم دکتر. شما رو می برم خونه مامان جونی. توی مسیر که داریم می ریم ماشین ها رو بغلتون گرفته اید و با خودتون حرف می زنید. امیر علی: خدایا من این ماشین آتش نشانی رو خیلی دوست دارم. نمی خوام خراب بشه. مواظبش باش که خراب نشه. آخه من خیلی دوستش دارم. بعدش می گه مامان به خدا گفتم مواظب ماشینم باشه.

پنج شنبه شب با مامان جونی و خاله پری و خاله مهوش رفتیم دیدن یه تازه عروس. رضا پسر یکی از دوستها خانوادگیمون. طبق معمول شما با بابا موندید خونه مامان جونی و ما 4 تایی مجردی رفتیم. اونجا مامان جونی داشت تعریف می کرد که پاهاش خیلی درد می کنه و زندایی براش یه دارو به اسم استخواندوز خریده. خیلی به این داروی استخواندزو خندیدیم. بنده خدا منظورش داروی گیاهی اسطخودوس بود.

جمعه شب عروسی همکار مامان بود. طبق معمول آقای پدر نمی اومد. منم تصمیم گرفتم شما رو نبرم و بمونید پیش آقای پدر. عصر رفتیم خونه خاله مهوش و خاله مهرنوش موهام رو سشوار کشید. شب هم با هم رفتیم تالار و شما رفتید خونه مامان جونی واسه خودتون پیتزا خوردید. می گم امیر علی به مامان جونی پیتزا دادی؟ میگه نه، نمی خوره آخه پاهاش درد می کنه. می گم به خان دایی مهدی پیتزا دادی؟ خیلی طلبکارانه جواب میدی: خودش برداشت خورد.

همه لباسهاتون براتون کوچیک شده و تصمیم دارم برم براتون لباس بخرم اما بقدری لباس بچه گرون شده که نگو. تازه تصمیم دارم واسه نی نی کوچولو از همین الان لباس بخرم.

امیر علی می گه مامان نی نی کوچولو که دنیا بیاد من بهش ممه شیر می دم، پا لالاش می کنم، پستونک دهنش می زارم، اگه ساکت نشد از پله ها می اندازمش پایین. امیر حسین که اصلا از نی نی کوچولو خوشش نمیاد و دوستش نداره. تا چشم من رو دور می بینه یکی می زنه روی شکمم که نی نی کوچولو بمیره. بهش می گم امیر حسین اسم نی نی کوچولو چیه: میگه آجی حریر.

دیشب بابا می گه توی زندگمیون خیلی پول داره هدر می ره، آخه بابا کمی اقتصادی فکر می کنه برخلاف مامان که پول براش ارزش نداره. می گه که امروز فقط 150 هزار تومان هزینه کردیم. هیچ چیزی هم نخریدیدم. بهش می گم خدا رو شکر که درآمد داریم و هزینه می کنیم اگر نداشتیم باید چه گلی روی سرمون می گرفتیم؟من برام مهم نیست که پس انداز داشته باشیم، اما بابا براش خیلی مهمه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهرزاد جان
20 مهر 92 15:00
چقدر خوب و عالی خداروشکر همه چی بر وفق مرادتونه نی نی کوچمولوتون چند وقتشه؟