امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

عروسی و سفر مکه

1392/7/10 11:09
نویسنده : مادر خانومي
371 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تولدتون مامانی حسابی خسته و کوفته شده بود. نی نی کوچولو هم اذیت می کرد. مجبور شدم روز شنبه برم دکتر. به بابا تلفن زدم و گفتم که من ظهر خونه نمیام. بگو عمه مریم یا مامان سیما بیاد پیششون تا من برگردم. اما طبق معمول گفته های بابا اونها هیچکدوم خونه نبودن. نمی دونم چرا هر وقت قرار شما پیش اونها باشید هیچکدومشون خونه نیستند. طبق معمول دوباره تیپاکس شدید واسه خونه مامان جونی. من موندم اگر خدایی نکرده بعد از 120 سال مامان جونی بمیره تکلیف شماها چی می شه. در اینجور مواقع آوره می شید. ساعت 5 از دکتر خسته و کوفته برگشتم. نی نی سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. شب عروسی عمع ایلین طلایی دعوت داشتیم. شما رو اوردم خونه خودمون. با هم یه دوش گرفتیم، بابا کمی زودتر خونه اومده بود و لباسهاتون رو پوشید. موهاتون رو هم با سشوار خشک کرد. من از حموم که بیرون اومدم اول شما رو آماده کردم. وسط سشوار کشیدن موهام بابا خان اومدن سشوار رو بردن که موهاشون رو خشک بکنند و من دست روی دست نشستم. بعد از اینکه موهام رو خشک کردم به قول امیر علی با گیلاس(کلیپس) موهام رو جمع کردم. کاریدیگه از دستم برنمی اومد. 3 دقیقه ای آرایش کردم. شما و بابا که اماده بودید. مابین کارهام دائم می گفتم آقای پدر بچه ها رو ببر کفشهاشون رو پاشون بکن تا منم بیام. کو گوش شنوا. اندازه 5 تا دختر قرطی بابا به خودش می رسه. اونوقت من بیچاره همیشه باید ایکی ثانیه ای همتون رو آماده بکنم.  خلاصه لباسها پوشیده آماده رفتن بودیم که با صدای بابا از توی اتاق بیرون اومدم. چیزی که دیدم حسابی داغونم کرد. دو تا شازده دست توی کیفم کرده بودن و اون یه دونه رژلبی رو که داشتم درآورده بودن و تمام لباسها و صورت و دست و فرش و ..... همه رو رنگی کرده بودن. حسابی داد زدم. و گفتم که دیگه نمیریم عروسی. بابا می گفت یه لباس دیگه براشون بپوش من می گفتم نه باید تنبیه بشن. امیر علی بیشتر داغون شده بود. بابا که می دونست عصبانی ام چون چند بار گفته بودم بچه ها رو ببر توی حیاط ولی گوش نکرده بود سعی می کرد من رو اروم بکنه. با الکل تمام لکه های لباس امیر علی رو پاک کرد. امیر علی هم دائم معذرت خواهی می کرد. خلاصه ساعت 8 شب رسیدیم تالار. امیر علی رو من بردم، امیر حسین با بابا رفت. دستت درد نکنه پسر گلم که واقعا یک آقای به تمام معنا بودی. میوه و شیرینی رو بخوبی خورد. شام رو هم خورد. بعد از شام امیر حسین هم اومد پیش ما و حسابی واسه خودمون رقصیدیم.امیر علی هم ذوق می کرد. همه به من سفارش می کدند که مواظب نی نی باشم.از اون روز تا حالا دل درد سختی دارم.

دوشنبه شام مهمون خونه عمو غلام بودیم چون قراره برن مکه. همه توی مراسم بهم می گفتند چه جرئتی داری دوباره می خواهی نی نی بیاری. کسی نمی دونه که شما دوتا بعد از چند سال درمان به دنیا اومدید و این نی نی جدید یه معجزه است که خداوند به ما داده. توی پارک کنار خونه عمو حسابی بازی کردید. ولی شب اصلا راحت نخوابیدید. دائم توی خواب بهونه می گرفتید. از 2.5 تا 4 صبح درگیر امیر علی بودم یا باید قصه تعریف می کردم، یا جیش داشت، یا باید کنارش می خوابیدم. آخرش اومدم توی اتاقتون و روی زمین خوابدیم. از ساعت 5 امیر حسین بدقلق شده بود و دائم می گفت کلاغها رو از خونه بیرون بکن، کتکشون بزن، بادکنکها رو ترکوندن. نی نی کوچولو هم که واسه خودش جولان می داد. خلاصه تا صبح نخوابیدم. سه شنبه خسته و کوفته رفتم سرکار. اصلا حس و حال نداشتم. عصر هم کمی تونستم بخوابم. شب هم دوباره شام خونه عمو بودیم. بعد از شام رفتیم بدرقه شون و ساعت 10 شب برگشتیم. به بابا گفتم که خرید شیرین خوب نیست واسه توی راه عمو و زن عمو پسته بخریم. وقتی رسیدیم پسته ها رو دادم به فردوس خانم. موقعی که می خواستیم بریم بدرقه مامان سیما دائم نق می زد که چرا پسته ها رو به خود زن عمو ندادی، بابا رو هم تحریک می کرد، منم عصبانی گفتم چه فرقی می کنه فردوس که قایمشون نمی کنه خودش بخورشون، تفسیر مامان سیما این بود که به زن عمو نمی گه، اگر گفته بود زن عمو باید می اومد تشکر می کرد. من واقعا برای این حرفها تره هم خورد نمی کنم. خلاصه با عصبانیت رفتیم. توی مسیر که داشتیم می رفتیم هر وقت به ماشین عمو و زن عمو می رسیدیم مامان سیما تسبیح دستش رو بالا می اورد و مثلا صلوات می فرستاد. من می دونستم که قصذش اینه که اونها ببیند یعنی من خیلی براتون خوشحال و نگرانم و دائم دعاتون می کنم. یکی از اخلاقهای بد مامان سیما که من رو همیشه آزار می ده فکر می کنه خودش بهترین و خوش قلب ترین ادم روی زمینه و بقیه ادمها پلید و پستند. اونجا که رسیدیم زن عمو بابات پسته ها تشکر کرد. منم بلافاصله به بابا گفتم که بدونه مردم مثل مامانش فکر نمی کنن.

سفر خوبی رو براشون ارزو کردم و از خدا خواستم که این سفر براشون سرشار از معنویات و باقیات صالحات باشه.

وقتی برگشتیم حسابی خسته بودم. همونجا جلوی تلویزیون خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت 12 شب بود و چهارتایی خوابمون برده بود. بابا رو بیدار می کنم و می گم بچه ها رو توی تختشون بذار، با پررویی می گه خودت ببرشون. با اخم بهش می گم نمی تونم و خودم می رم می خوابم. شب خوابهای بدی دیدم. خواب می دیدم که بابایی رفته و به گروه منافقین پیوستهف من رو هم به زور می خواستن ببرن و من حسابی واسه شما گریه می کریدم چون می دونستم اگر برم دیگه نمی بینمتون. وقتی از خواب بیدار شدم حسابی تپش قلب گرفته بود و خدا رو شکر می کردم که همه اش خواب بوده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مهرزاد جان
13 مهر 92 13:13
ای بابا از دست این مردا ماهم فعلا همین مشکلو داریم دیروز میگم معده ام درد میکنه چپ چپ نیگاه میکنه توقع داره همیشه خوب باشیم والا اییییییییششششش
مامان تارا و باربد
14 مهر 92 12:47
سلام عزیزم نی نی داری الهام جون مبارک باشه ایشالا خوش قدم باشه براتون و سالم و سلامت بدنیا بیاد و انرژی فوق العاده ای خدا بهت بده روزهات شلوغ و پلوغه و پر مسئولیت حالتو می فهمم کلا زیاد نباید انتظار داشت از مردا عین مامانا باشن زیاد به خودت سخت نگیر همه لحظه هات شاد و شیرین نی نی گولو کی میاد ایشالا