روزهای ما
بعد از سفر حسابی شیطون شدید. اذیت می کنید فراوان و اصلا قابل کنترل نیستید. هر روز باید شیرموز با آب هویچ قاطی بکنید و بخورید. بستنی هم که باید چاشنی باشه. حرف زدنتون هم کلی جالب شده امیر حسین به کمربند می گه کمندر. حسابی از اوستا و شاگردش می ترسید(سنگ کار خونه آقا جون) تا اذیت می کنید به اوستا تلفن می زنم. ساکت می شید. اگر هر کدومتون شیطونی بکنه اون یکی خودش به اوستا تلفن می زنه، با اینکه می دونید که این دروغه ولی باز هم می ترسید. چند وقتی می شه که مامان حسابی خسته است. ماموریت های مداوم اذیتم می کنه، آقای پدر گفته می خوام بیام پیش رئیستون و بگم که محل کارت رو عوض بکنه. شهریور قراره یه ماموریت چند روزه به یزد داشته باشم. دیروز که با تهران هماهنگی می کردم گفتن که واسه خانمهایی که بچه کوچیک دارن هماهنگ شده که بچه هاتون رو بیارن، منم از فرصت استفاده کردم و گفتم پس پرستارشون رو هم باید بیاریم، خندید و گفت قبوله. حالا اگه قسمت باشه با هم می ریم یزد. مشهد رفتنمون توی شهریورماه کنسل شد، احتمالا مهر می ریم. تا خدا چی بخواد. خاله مژگان که مادرخانمی باهاش فعلا قهره و صحبت نمی کنه، حسابی مریض شده، خاله پری نگرانش بود و می خواست دل مامان رو هم نرم بکنه اما من اصلا ناراحت نبودم. چند وقت پیش هم مراسم نامزدی و عقد نسیم دختر خاله نسرین (دختر خاله و دختر عموی مامان) بود اما من نرفتم. چون اعتقاد سخت دارم که این ارتباطها باید دو طرفه باشد چون هیچکدام از دختر خاله ها نسبت به من هیچ حقی ندارند پس نیازی نیست که من در این مراسمات شرکت نمایم. (حسابی مادرخانمی شیطونی شده).
چند وقتی می شه که ابروهای مامان نامرتبه و اصلا حوصله تمیز کردشون رو ندارم. واسه همین امیر علی دائم میاد بغلم و میگه مامان اخم نکن.