امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

خدایا شکر

1392/5/30 11:57
نویسنده : مادر خانومي
397 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بطور اتفاقی وبلاگ سه قلوها رو دیدم. رادمان و رادمهر و روژان. روزهای سختی رو که مامان مریمشون نوشته بود برام تداعی کننده خاطرات شما کوچولوها بود.امروز وقتی به گذشته نه چندان دور بر می گردم می بینم که شما رو به چه سختی بزرگ کردم. فقط 10 روز اولی رو که خونه مامان جونی بودم آرامش خیال داشتم. اونهم با ناراحتی که خاله مژگان پیش آورد زیاد خاطره خوبی توی ذهن مامان نموند. بعدش خونه خودمون، بی خوابی هاتون، تنها بودنم، بابایی می رفت سرکار و من تنها بودم باشما. نمی تونستم  آشپزی بکنم و واسه همین 48 ساعت اول هیچی نخوردم که بعدش مصادف شد با نداشتم شیر واسه شما کوچولوها، با اینکه مادرخانمی 5 تا خواهر و مادر داره، آقای پدر هم 3 تا خواهر و مادر اما هیچکدومشون کنارمون نبودند، فقط تلفنی احوالمون رو می پرسیدند. بنده خداها حق هم داشتند، چون هرکدومشون سرگرم خونه و زندگی خودشون بودند. اون موقع فهمیدم که چقدر بده بچه ته تغاری خونه باشی، واسه همه خواهرها بچه داری کردم، بچه هاشون رو تر و خشک کردم، کیانوش پسر خاله پری که حتی شبها پیش من می خوابید، حالا هیچ کسی رو خودم نداشتم. روزهای سختی بود. بعد از یک ماه رفتم سرکار، چون جایگزینی نداشتمف با اینکه فقط روزی 3 ساعت می رفتم اداره و آقای رئیسم حسابی باهام کنار می اومد اما باز هم سخت بود. تا 6 ماه اول مشکلی واسه سرکار رفتن نداشتم. صبحها مامان سیما پیشتون بود. از ظهر که می اومدم خونه دیگه تنها بودیم تا شب، روزهای سختی بود. بعد از 6 ماه دیگه مامان سیما یک خط درمیان می اومد پیشتون و این باعث اختلاف بین من و بابا شده بود. آخه بی انصافی بود، ما باهاشون همسایه دیوار به دیوار بودیم، شما دو تا کوچیک بودید، ولی توی هفته 2 تا سه روز مامان سیما باید می رفت پیش دختر عمو، اونهم با فاصله ای نسبتا طولانی. دختر عمو اون موقع 4 سالش بود و این آزار دهنده بود. موقعی که مریض بودید، من و بابا تنها بودیم، خدا رو شکر که توی این مواقع هیچ وقت تنها نبودم، بابایی همیشه کنارم بود، بابایی همیشه اونی رو که آرومتر بود می گرفت و بچه ایی رو که شدت مریضی اش بیشتر بود خودم نگهداری می کردم، چه شبهایی که تا صبح بالای سرتون نشستم ، بعد از 8 ماه دیسک گردن مامان رو حسابی فلج کرد. فیزیوتراپی و درمان های طولانی. توی این مدت که براتون می نویسم و وبلاگهای دوستاتون رو می خونم می بینم که همه کمکی دارند، سختیهاشون رو با بقیه قسمت می کنند، اما من اینجوری نبودم، چون با رفتارم به اطرافیان نشون داده بودم که خودم از پس همه کارها بر میام. یک شب امیر علی اونقدر گریه کرد که مجبور شدیم بریم خونه مامان جونی و اونشب من خوابیدم، زن دایی امیر علی رو برد و خوابوند. جالب اینکه تا امیر علی می رفت بغل زن دایی بلافاصله آروم می شد و می خوابید. توی اون روزها من زیاد خونه مامان جونی می رفتم، حداقل اونجا یک همزبون داشتمف وقتی می خواستم یکیتون رو بخوابونم مامان جونی اون یکی رو مهار می کرد، اما دوست داشتم مثل مامانهای دیگه همراه دائمی داشتم. با همه اینها خدا را شکر می کنم که به من قدرتی، نا محدود و صبری، طولانی و بدنی سالم  داد که بتوانم تا اینجا بیاییم.

خدایا شکرت به خاطر همه داده ها و نداده هایت. خودت می دانی که همیشه بنده شکرگزاری بوده ام و با همه بدیهی هایم هیچوقت مرا تنها نگذاشته ای.

بارخدایا به فرزندانم قلبی رئوف، دستانی گیرنده، زبانی تسبیح کننده و ذاکر، تنی سالم، اخلاقی صالح و عمری طولانی و باعزت عطا فرما.

بار خدایا، همیشه و در همه حال از تو می خواهم که برای پلک به هم زدنی مرا زودتر از همه عزیزانم نزد خود فراخوان که طاقت دوری و مرگ هیچکدام را ندارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان تارا و باربد
3 شهریور 92 11:59
عزیزم خدا قوت واقعا نمی دونم چی بگم سختی های بچه داری خیلی زیاده بخصوص دست تنها با دوقلو می دونم هنوز راه درازی جلوی رو هست ولی خدا به همه کمک می کنه مامانی نمونه گل موفق باشی دوست خوبم