امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

یک هفته تابستانی

1392/4/20 10:04
نویسنده : مادر خانومي
348 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه هفته گذشته خان دایی رضا تلفن زد و گفت که به خاطر مراسم مریم (دختر دوست خان دایی رضا) باید برن قبرستون و گلنوش و گلسا رو ببرم خونه خودمون. سر راه برای شامتون وسایل ساندویچ رو خریدم و با گلنوش و گلسا اومدیم خونه. حسابی ذوق زده شده بودید. عصر که از خواب بیدار شدید اول شیر موز خوردید و بعد سیب زمینی سرخ کرده و بعدش کلوچه خرمایی. حسابی در کنار دختر دایی هاتون دو لپی می خوردید و من احساس خوشحالی می کردم. شب براتون یه غذای خوشمزه پختم. شامل گوشت سینه مرغ ریش ریش شده، سیب زمینی نگینی سرخ شده، کدوی نگینی سرخ شده، فلفل دلمه ای، ذرت، قارچ، بعد از ترکیب و قاطی کردن، همه رو توی تابه مجیک ریختم و روش رو پنیر پیتزا استفاده کردم بعد از 10 دقیقه کاملا خودش رو گرفته بود. حسابی خوشمزه شده بود. گلنوش دائم می گفت عمه چقدر این غذا خشومزه شده است. تو پارک حسابی بازی کردید. حسابی ساندویچ خوردید . لذت بردید.

جمعه صبح علی الطلوع رفتیم خونه مامان جونی و باز هم با گلنوش و گلسا بازی کردید. بعد از حموم رفتن و خوابیدن عصر با مامان جونی پارک رفتیم. (پارک زیتون) امیر حسین می گه مامان می خوام از سرسره بالا برم ببینم چه خبر؟ آخه مامان به قربونت بره خبر واسه چی می خوای؟

شنبه تولد گلنوش بود و باید براش کادو می خریدیم. قرار بود براش عینک آفتابی بخم، اما پیدا نکردم. یک ساعت توی اسباب بازی فروشی چرخیدم تا بالاخره براش یه دومینو چوبی خریدم. روی تیکه های دومینو پرچم کشورها و پشت اون واحد پول، پایتخت، قاره،و نام کشور بود. به نظر خودم برای گلنشو که امسال کلاس دوم می ره کمک خوبی می شه واسه یاد گرفتن جغرافیا. وقتی که کادو رو براش بردیم گلسا حسابی پکر شده بود و دائم می گفت عمه دیدام (الهام) چند روز دیگه هم تولد منه. به این دلیل واسه دوتاشون با کادوی تولد نخریدم که گلسا یاد بگیره تولد اون یه روز دیگه است. چون زندایی باز هم به خاطر دوست خان دایی رضا تولد نگرفته بود (آخه مریم دختر دوست خان دایی رضا خیلی جوان بود که مرده بود) تولد نگرفتند. امیر علی تا وارد خونه شدیم می گه مامان پس تولد کو؟ چرا کیک نداره؟ کمی واسه گلنوش شعر تولدت مبارک خوندن و برگشتیم.

یکشنبه توی خونه بودیم. عصر واسه بچه کمی کوکوی سبزی درست کدم. وسط نون تست رو خالی کردم و توی تابه مجیک گذاشتم، بعد مایع کوکوی سبزی رو وسطش ریختم. خیلی جالب شده بود. کاملا کوکوی سبزی به نون تست چسبید و یه ساندویچ خوشمزه شد. غروب دوباره با بابایی بریون رفتیم و خرید کردیم. از موقعی که بابایی قول داده غر نزنه، خیلی خوش می گذره، واقعا دیگه غر نمی زنه.

دوشنبه همه اش خونه بودیم. شب شما دو تایی و بابایی رفتید خونه عمو علی و عمه جون مریم رو آوردید. حسابی هم پیش زن عمو بهتون خوش گذشته بود. شب براتون قصه زندگی خودمون رو تعریف کردم، از موقعی که من و بابایی با همدیگه اشنا شدیم و تا اونشب که دارم براتون قصه می گم خیلی خوشتون اومد بخصوص از اون قسمتی که گفتم شما دو تایی توی دل مامانی دست و پا می زدید و دعوا می کردی. حسابی می خندیدید.

سه شنبه مامان قرار بود بره تهران ماموریت. ولی اصلا به شما نگفتم که دوباره سفر رو کنسل بکنید. شب رفتیم خونه خان دایی رضا و قفس برای مرغها آوردیم. امیر حسین قبل از اینکه بخوابه و توی ماشین می گه مامان دیشب می خوای بری تهران. چشمهای من و بابا گرد شد. ماموریت خیلی خسته کننده ای بود. ساعت 12 شب با اتوبوس رفتم 8 صبح رسیدم. بخاطر ماه مبارک رمضان که اولین روزش بود همکارهای تهرانی ساعت 9 صبح سر کار می اومدند. توفیق شد که برم پارک روبروی اداره یک ساعتی بشینم و استراحت بکنم. اون حوض بزرگ وسط پارک خنکی مطبوعی داشت. ساعت 10 کارم تموم شد. سری به بازار زدم که براتون لباسی بخرم اما هیچی پیدا نکردم.تشنگی خیلی اذیتم می کرد. کتابفروشی های خیابان انقلاب هم باطنشون رفته بود و کتاب خاصی نداشتند. ساعت 1 به فرودگاه رفتم و تا ساعت 3 که پروا داشتیم همونجا نشستم. خیلی گرسنه و تشنه بودم. ساندویچ و آب زیادی خوردم. وقتی رسیدم شما از خواب بیدار شده بودید و من خوابم می اومدم. اما دریغ از 5 دقیقه خواب. دائم می گفتید: مامان جیش دارمف مامان آب می خوام، مامان نون می خوام، مامام ماشین نقاشی ام تصادف کرده، مامان قطار بکش، مامان آقا گرگه رو بکش و ..... تا عصبانی شدم. امیر علی می گه مامان داد نزن، با من صحبت بکن. متفکر شام رفتیم خونه عمه جون لیلا و حسابی با چرخونکش بازی کردید.ساعت 12 برگشتیم. اونقدر خسته بودم که هیچ کاری باهاتون نداشتم. حتی توی اتاق هم روی تخت نخوابیدم، با یک پتو و بالش کوچولو اومدم توی هال خوابیدم. به بابایی هم گفتم خیلی خسته ام. فقط یادمه که دراز کشیدم. ساعت 5 صبح با صدای رستم (خروس قلدر) از خواب بیدار شدم. دوباره خوابیدم. بعدش هم اومدم اداره.

مامان اویس و عبدالرحمن واسه ماه مبارک رمضان ختم قرآن گذاشته توی وبلاگش. منم جزء 30 رو انتخاب کردم که بخونم. اگه خدا قبول کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)