تو هستي عزيزم
امروز تا ساعت 8 صبح شد با دكتر تماس گرفتم و بهش گفتم كه چي شده، گفت برو يه آزمايش خون بده. رفتم آزمايشگاه پاستور و آزمايش دادم. تا ساعت 12 ظهر كه جوابش آماده بشه دلهره داشتم. مامان جوني مي گفت كه بيخود نگرانم. ساعت 12:30 كه جواب آزمايش رو گرفتم همونجا گريه كردم. منشي آزمايشگاه گفت مبارك باشه. با خوشحالي از آزمايشگاه بيرون اومدم. بابا با نگاني نگام مي كردم. بهش لبخند زدم و خوشحال روانه خونه شديم. مامان جوني خدا رو شكر مي كرد و مي گفت ديدي بهت گفتم نگران نباش.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی