امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

شب یلدا شب پایان دنیا

1391/10/2 10:10
نویسنده : مادر خانومي
384 بازدید
اشتراک گذاری

شب یلدا همگی خونه مامان جونی مهمون بودیم. قررا بود مامان جونی برامون دلمه برگ درست بکنه. جوجه کباب هم داشتیم.خان دایی رضا با خانم دایی و گلنوش رفته بودن تهران واسه نوبت دکتر گلنوش. گلسا مونده بود پیش مامان شهین (مادر خانم دایی). ساعت 10 صبح از اداره بیرون اومدم که برم بانک چک خان دایی رضا رو پاس بکنم. بعدش با خاله پری و خاله مهوش رفتیم خرید میوه و خرت و پرت و ... . بعدش من اومدم خونه خودمون ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر که از خواب بیدار شدیم خاله مهوش تلفن زد که بریم دنبال خاله پری و باهم بریم خونه مامان جون. ما هم با ماشین خان دایی رضا رفتیم خیابون گردی و بعدش هم رفتیم گلسا رو برداشتیم و رفتیم خونه مامان جونی. بوی دلمه همه جای خونه رو گرفته بود. آیلین طلایی رو هم مامانش آورد پیشمون و خودش رفت خونه مادر شوهرش. جای خان دایی مهدی خیلی خالی بود. با اس ام اس احوالش رو پرسیدیم. اون شب خیلی زیاد شام خوردید. آجیل میوه و گندم و شاهدانه و کنجد و گردو و .... حالتون چندان خوش نبود واسه همین جرئت نکردیم خونه مامان جونی بخوابیم. بابایی هم حالش اصلا خوب نبود. بعد از شام خان دایی رضا و بچه هاش رسیدن و خاله مهرنوش هم اومد. چون شما زیاد خوب نبودید با بابایی زود اومدیم خونه و بعد از خوردن یه عرق نعنای حسابی شما رو خوابوندم. اما خودم خوابم نمی گرفت. راستش رو بخواید این چند روزه شایعه شده که قرار 21 دسامبر سال 2012 یعنی دقیقا روز اول دی ماه 1391 ساعت 11 و 11 دقیقه صبح دنیا تموم بشه. واسه همین مادرخانمی قرار نداره. خلاصه تا ساعت 3 صبح نخوابیدم و همش نگاهتون می کردم. نه که اون شب هم امیر حسین بدون هیچ دلیلی اصرار داشت که توی بغلم بخوابه. حتی خوابش هم که می برد و دستم رو ازش جدا می کردم بیدار می شد و دوباره میومد بغلم. دیگه کم کم داشتم باور می کردم که آخر دنیاست. روز جمعه ساعت 9 صبح از خواب که بیدار شدم باز هم منتظر بودم. اما هیچ اتفاقی نیفتاد و ما صحیح و سلامت دوباره زندگیمون رو شروع کردیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نرگس مامان طاها و تارا
2 دی 91 10:38
سلام الهام جون.ممنون كه به ما سر زديد.چه گل پسراي نازي داريد خدا حفظشون كنه.خوشحال ميشم از تجربياتت استفاده كنم .و لينكت كردم
مامان گلی
4 دی 91 10:31
سلام مامانی مهربون.گل پسرات یزرگ شدنا. عجب شایعه ای شده بودا.ملت رفتن سرکارتو شهر ماهم همه حرفشو میزدن.راستی مامانی پفتی پستونک زیاد میخوردن.بعدا چجور ترکش دادی.من موندم بخرم یا نه؟
مامان گلی
7 دی 91 20:22
سلام مامانی مهربون.خوبی. پسملیا چیکار میکنن این روزا؟ راستی عکس کالسکه گذاشتم.شما الانم بچه ها رو سوار میکنی؟
سمی مامان امیرین
9 دی 91 17:50
خوب خدا رو شکر که اون شب بهتون خوش گذشته. عجب شایعه ای بود ولی من اصلا باورش نکردم.