تنبلی
عزیزای دلم. خیلی وقته براتون چیزی ننوشتم. واقعا تنبلی کردم. با اینکه توی اداره خیلی وقت دارم ولی نمی دونم چرا براتون نمی نویسم. روزهامون کما بیش می گذره و من هر روز عصبی تر و پرخاشگر تر می شم. اصلا نمی تونم خودم رو کنترل بکنم. امیر حسین رونزبروز شیطون تر و گستاخ تر می شه. دیگه اصلا حرف گوش نمی ده و این آزارم می ده. همیشه از بچه ای که حرف گوش نمی ده بیزار بودم. حالا یکیش گیر خودم افتاده.
در یخچالمون که مثل در کاروانسرا همیشه بازه. اگر بسته باشه باید تعجب کرد. مصرف رب گوجه که سرسام آور بالا رفته و تازه فهمیدم که امیر حسین با رب گوجه از خودش حسابی پذیرایی می کنه. بعد از هر بار که کار بدی انجام میده میاد میگه مامان ببخشید دیگه کار بد نمی کنم. امیر حسین یک سری حرف های بد رو یاد گرفته که دائم تکرارشون می کنه، آشغال، نفهم، عوضی، چی گن (منظور از بدی است) نه تنبیه و نه تشویق سر به راهش نمی کنه. امیر علی با سیاست تمام کارهاش رو پیش می بره و حسابی فیلم بازی می کنه. امیر حسین رو کتک می زنه، موهاش رو می کشه (امیر حسین اصلا گریه نمی کنه) و بلافاصله کنار می کشه، تا امیر حسین مقابله به مثل می کنه صدای گریه اش زمین و زمان رو به هم می ریزه.
حسنا خانم هم که روبروز بزرگتر و شیطون تر می شه. هنوز دندونی نداره و فکر می کنم بعد از یکسالی دندون دار بشه.
روز اول صفر شوهر عمه خاله مهرنوش فوت کرد. یه مرگ غیر قابل باور و پیش بینی نشده بود. خیلی ناراحت شدم و توی مراسمش گریه کردم. دست خودم نبود. مرد بسیار شیرف و مهربانی بود.
بالاخره کفی های کفشتون آماده شد و بیمارستان مدائن برامون ارسالش کرد برای ه کدومتون کفشی دو سایز بزرگتر از سایز خودتون خریدم که کفی ها توی اون جا بگیره. باید روزی 8 ساعت بپوشید و ورزی هم بکنید. اما امیر حسین هیچکدوم از این کارها رو انجام نمی ده. دو جفت کفش هم برای خیابون رفتن خریدم که خودتون انتخاب کردید. با رنگ دوچرخه هاتون ست کردید.
موقع غذا خوردن حسنا، توی گلوش گیر می کنه و به سرفه می افته امیر علی با لحن تند و با لهجه لری می گه: الهام!!!!! گیسِت دِرِمیه (دو اصطلاح گیس بریده و خونه خراب رو قاطی کرده) دختره خفه کردی.
بالاخره خاله مهوش رو یه روز بریدم بازار و النگوهای حسنا رو خرید. خودش و داداش محمد قول داده بودن که اگر داداش محمد بره سر کار هر کدومشون برای حسنا یک النگو بخرن. بعد از 8 ماه بالاخره موفق شدیم وادارش بکنیم براش النگو بخرن.
یکی از دوستهای بابا رو توی خیابون می بینیم و سوارش می کنیم. شما شروع می کنی به حرف زدن:
* من امیر علی هستم داداش بزرگه اینم امیر حسین داداش بلنده است
- به به چه پسرهای خوبی هستید.
* بچه داری؟ اسم بچه هات چیه؟
- سه تا دختر دارم. راحله و فاطمه و راحیل. دوماد من می شی؟
* امیر حسین : فعلا معلوم نیست.
ماشینی که داشتیم یه آردی سبز رنگ بود که من و بابا خیلی باهاش خاطره داشتیم. ماشین اولمون پی کی بود که باهاش همه جا رفتیم. حتی ماه عسل مشهد. ماشین دوممون پراید بود. چندان ازشراضی نبودیم. ماشین سوممون آردی بود که خیلی باهاش مسافرت می رفتیم. ماشین خوش رکاب و خوبی بود. اما دیگه کم کم داشت توی خرج می افتاد. واسه همین تصمیم گرفتیم عوضش بکنیم. وقتی اسم فروش ماشین رو میاودیم امیر حسین گریه می کرد که من دوتس ندارم ماشین رو بفروشیم. همین ماشین رو دوست دارم. پژو 405 نقره ای خریدیم. واسه اینکه امیر حسین گیر نده گفتیم که این همون ماشینه فقط بابا برده ماشین رو رنگ آمیزی کرده. صندلی هاش رو هم عوض کرده. خلاصه تونستیم اینجوری سرت کلاه بزاریم پسر ساده و زود باور من.