امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

عاشورا

1393/8/17 12:02
نویسنده : مادر خانومي
506 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای محرم رسید و من شرمنده امام. هیچکاری نکردم. نه لباس سیاه براتون خریدم و نه زیاد تونستم شما رو برای عزاداری ببرم. هوای سرد و بارانی این چند روز حاکم بود. فقط تونستیم شب تاسوعا بیرون بریم که حسابی خسته شدم. چون طبق معمول بابا باهامون نیومد. با زندایی رفتیم اما حسابی باهاتون خسته شدم. همه اش دلم پیش حسنا بود که بغل بقیه بود. می ترسیدم درگیری بشه، داربست های جایگاه سقوط بکنه، سنگی به طرفش پرتاب بشه و ... هزار فکر دیگه. شما هم باید با هیئت های زنجیر زنی می رفتید و بقول خودتون تپ تپو (طبل) می زدید. بالاخره ترسم بر عقلم چیره شد و حسنا رو هم بغل خودم گرفتم. حالا دیگه سه تایی آویزونم بودید. خلاصه تا 12 شب بیرون بودیم و خسته رفتیم خونه مامان جونی خوابیدیم. روز تاسوعا صبح رفتیم خونه خاله مهوش تا خاله مهوش حلوای نذری شما رو درست بکنه. دو تا گوسفند نذری تون رو هم بابا آورد و خونه خاله مهوش سر بریدیم. داداش محمد یک گوسفند نذر داشت. سوز سردی بود و توی حیاط گوسفندها رو شستیم و تمیز کردیم. از سرما یخ زدیم. برنج نذری حسنا خانم رو هم بسته بندی کردیم و با گوشت ها تقسیم کردیم. غروب بابایی شیرینی هاتون رو برد خونه پدر بزرگ رامیتن تا با شیر نذری تون پخش بشه. خلاصه شب خسته و کوفته اومدیم خونه خودمون. رسیدن به خونه همون و تب و لرز مامان همون. شب اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم به حسنا شیر بدم و دائم گریه می کرد. روز عاشورا ساعت 10 صبح با اصرار بابا کمی بیرون رفتیم . توی ماشین هم دوباره سردم بود و لرز داشتم. سرفه هم شروع شده بود و تنفسم خیلی مشکل بود.

حسنا خانم قربونش برم دقیقا یک روز بعد از عاشورا یعنی چهارشنبه 1393/8/14 سینه خیز رفتن رو استارت زد. الهی مامان قربونش بره. پارسال هم که باردار بودم حسنا دقیقا یک روز قبل از تاسوعا اولین تکون رو توی دل مامان خورد. 

بابا امیر حسین رو بغل می گیره و بالای سر می برش. امیر حسین می ترسه و می گه بابا الان می افتم دیگه پسری به اسم امیر حسین نداری.

زن عمو ماهرخ میاد عیادت مامان جونی براش شیرینی می یاره. فرم شیرینی ها دایره ای است. امیر حسین سه تا توی بشقاب می زاره  و می گه مامان اگه گفتی این چیه؟ نگاش می کنم و می گم نمی دونم. با خنده زیرکانه می گه این شبکه پویاست. بوس

 می ریم خونه دایی رضا. امیر حسین میاد بالا و می گه مامان دایی رضا رو حالش رو گرفتم . سیگارش رو ریختم روی میز تا دیگه سیگار نکشه.

امیر علی همچنان با گریه سعی می کنه همه چیزها رو تصاحب بکنه. میگه مامان من بزرگ بشم می خوام با کی ازدواج بکنم؟ نمی دونم. میگه با اشرف خانم (زن همسایه). امیر حسین میگه من می خوام با مامانم ازدواج بکنم.

مامان جونی توی انگشت شست دستش یه توده داشت که اول آبان عمل کرد. یک روز تموم درگیر مامان جونی بودم. از ساعت 10 صبح تا 2 ظهر در اتاق عمل ایستاده بودم و پاهام دیگه نا نداشت. اما خدا رو شکر که مشکلی براش پیش نیومد و سرحال آوردیمش خونه.

قراره ماشینمون رو عوض بکنیم. اگر خدا بخواد امشب بابا معامله رو انجام می ده. تا خدا چه خواهد.

براتون شروع کردم به بافتن بافتنی. فعلا واسه حسنا خانم کفش بافتم. شما هم مجبورم کردید که براتون شال گردن ببافم.

همیشه از خدا می خوام توانی به من بده که بتونم همه خواسته هاتون رو برآورده بکنم. وقتی خودم رو با خانمها دیگه مقایسه می کنم دهنم باز می مونه. از 7 صبح تا 2 ظهر اداره، ناهار، آماه کردن شام، کارهای خونه، بازی با بچه ها، بازار رفتن، مهمونی رفتن، جدیدا بافتنی هم که بهش اضافه شده، شام ، و... . اینها همه انرژی می خواد که خدای مهربون به من داده و اصلا خسته هم نمی شم. باز هم توان دارم که کارهای دیگه هم انجام بدم. خودم که قبلا خیلی از این روال راضی بودم اما این پرتلاشی باعث شده که آقای پدر از زیر بار یه سری مسائل شونه خالی بکنه و این برام آزار دهنده است. 

پسندها (1)

نظرات (2)

الهه
17 آبان 93 13:42
سلام خوبید.چه قدر وبلاگتون خوشگله.راستی نیومدین تولدم.خوشحال میشم قدم رنجه کنید و تشریف بیارید.دوستتون دارم
لیلا
19 آبان 93 11:27
سلام عزیزم خوشحال میشم به وبلاگ هنری منم سری بزنی.