امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

یه گل به سر کوچولو

1392/8/9 8:50
نویسنده : مادر خانومي
613 بازدید
اشتراک گذاری

داداشهای محترم امروز اولین چیزی که براتون می نویسم اینه که عضو جدید خانواده ما یه گل به سره. دختر طلا، خانم بلا. مامان از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید وقتی که فهمید نی نی ما دختره. امیر علی که حسابی عشق می کنه با نی نی. براش شعر می خونه و دستش رو روی شکم مامان می زاره و مثلا به نی نی دست می ده. اما امیر حسین چشم دیدنش رو نداره، میگه می خوام چاقو بیارم توی شکمت نی نی رو دربیارم تا بمیره. حالا واسه اسم نی نی موندیم. امیدوارم مامان های عزیز کمکمون بکنن.

شیطنت هاتون همچنان ادامه داره و روزی بدون خبر نمی گذره.

می خوام برم سوپر مارکت سر خیابون خرید بکنم، غروبه و باد سردی میاد. بهتون می گم بچه ها شما برید خونه آقاجون تا من برم آمپول بزنم و بیام، خیلی بهونه می گیرید که ما رو هم ببر. قبول نمی کنم بعد امیر علی خیلی مظلومانه میاد و میگه: مامان! چه مرگته!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوای بری آمپول بزنی.

قرار با مامان جونی دوتاییتون برین حمام. زن دایی میگه منم بیام، امیر حسین بلافاصله موضع می گیره که نه، حموم مامان جونی خودمونه، دوست ندارم، با ما حموم نیا. امیر علی می ره کنار زن دایی می شینه و می گه: زن دایی ناراحت نشو، خودم می برمت حموم خونه خودمون، کیسه می کشم و لیف برات می زنم. مامان قربون این قلب مهربونت بره. امیر حسین دقیقا مصداق خانواده آقای پدر سرد، بی روح، بی عاطفه و تو دقیقا مثل خانواده ما گرم، پر شر و شور و دلسوز.

شبی که از خونه مامان جونی برمی گردیم خونه خودمون بابا میگه که امروز عصر کلید تو قفل شکسته و در باز نمی شه. شما رو می فرستم خونه آقا جون و من و آقای پدر سعی می کنیم در رو باز بکنیم اما نمیشه، بابا مجبور می شه دو تا ازشیشه های در رو بشکنه که بتونیم لولاها رو باز بکنیم. تا شما نیومدید شیشه های شکسته رو جمع می کنیم و با یه تیکه کاغذ جای خالی شیشه ها رو می پوشونم که سرما توی خونه نیاد. فردا آقای پدر قفل جدید می خره، از این قفلهای جدید که کلیدهاش دو طرفه است. شما خوابید که قفل رو عوض می کنیم. امیر علی از خواب که بیدار می شه می فهمه قفل عوض شده می ره نگاش می کنه و میاد می گه: مامان چرا قفل دندون داره، می خواد منو بخوره. به قفل که نگاه می کنم میبینم که قسمت کلید خورش واقعا دندونه دار هست.

بابا شب خوابیده است، امیر حسین طبق معمول داره خرابکاری می کنه مداد رو توی دهنش کرده و نصفش رو خورده، موقع خندیدن آب دهنش با تیکه های مداد می ریزه روی صورت بابا. بابا از خواب می پره و دعواش میکنه، یه دونه هم محکم می زنه پشتش. کاری نمی تونم بکنم. فقط آرام برای تبدیل شدن شادی پسرم به گریه، گریه می کنم. امیر حسین می گه می خوام برم توی اتاقم گریه بکنم. شما رو دوست ندارم. بابا با عصبانیت میگه برو. اما من فقط نگاهش می کنم. نمی خوام ترس از بابا رو با حمایت بیجا از بین ببرم. میاد کنارم و دراز می کشه، آروم دست روی سرش می کشم و می گم چرا کار بد کردی؟ می گه می خوام برم توی اطاقم گریه بکنم. حرفی نمی زنم و فقط روی سرش دست می کشم. خودش می گه دست روی سرم نکش، منو ناز بکن تا دیگه نرم توی اطاقم گریه بکنم. برای این حرف فقط یه ماچ ابدار روی لپش می زارم و محکم بغلش می کنم.

امیر علی و امیر حسین دارن با همدیگه بازی می کنن، اسباب بازی امیر علی رو امیر حسین بر می داره و می ره، امیر علی خیلی دنبالش می کنه اما نمی تونه ازش بگیره. چند دقیقه بعد امیر حسین خودش بهش پسش می ده، امیر علی می گه: داداش مرسی که این اسباب بازی رو به من دادی، متشکرم داداشی و من حیران می مانم که آیا واقعا امیر علی قدر شناسی کرده یا از روی هوس حرفی را زده است.

با همدیگه نقاشی می کنیم. هیچوقت مستقیم بهشون نگفتم چه نقاشی بکشن، می گم امیر علی یه خونه واسه مامان بکش با پنجره هاش، یه دایره بزرگ و دوتا پنجره کوچولو اون بالا برام می کشه بعد خودش لامپ و پله هاش رو می کشه. نقاشی جالبی می شه. می ره صفحه بعد و بهش می گم عکس مامان رو بکش. بازهم یک دایره بزرگ (میگه اینم مامان توپولی) چشم و دماغ و دهن و مو و دست و پا داره. روی شکم مامان رو خط خطی می کنه و می گه اینم نی نی کوچولوی توی شکمت. یه کیف هم روی دستم می کشه. کنارش عکس بابا رو می کشه و دست من رو اونقدر ادامه می ده که به پای بابا برسه. بعدش می گه مامان و بابا دست همدیگه رو گرفتن می خوان با همدیگه برن مغازه خرید بکنند. فکر می کنم نقاشی رو بتونه ادامه بده. مثل دختر عمو سوفیا. اگر این اتفاق بیفته این هنر رو از خانواده بابا به ارث برده. باید براش با یک معلم نقاشی صحبت بکنم.

نوه عمو غلام که الان مکه است به دنیا اومده و شام ما رو دعوت کردن اونجا. یه شاسی کوچولو با عکس نی نی کنار تخت بود. جالب بود. بیمارستان این عکس رو تهیه کرده بود و کنارش نوشته بود من اولین قدم رو در بیمارستان شفا به این دنیای بزرگ گذاشتم. تاریخ و آرم بیمارستان هم کنارش بود. ایده جالبی بود. من خوشم اومد. اسم نی نی کوچولو رو طاها گذاشتن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان تارا و باربد
11 آبان 92 11:23
ایشالا فرشته خانوم کوچولو به سلامتی دنیا بیاد آقا شدن فسقلی های وروجکت ماشالا به جونشون ایشالا که همیشه موفق باشن و دوستدار همدیگه مراقب خودت باش الهام جون
مامان مهرزاد جان
12 آبان 92 17:57
خوب به سلامتی ان شاله که قدمش خیره به به 1 دخملی بیاد دیگه شما تنها نیستی حالا اسمشو چی می خواین بذارید؟ پسرهام بزرگ شدن ماشاله و اینجور که معلومه حسابی باهوش خدا براتون نگهشون داره
مادر امیرین
13 آبان 92 8:54
تبریک میگم عزیزم ورود دختر خانم گلت.... ای جانم امیرحسین منم دقیقا خونسرد مثل خوانواده پدری و امیرعلی احساساتی مثل من... خدا حفظشون کنه. چون همنام پسرامن خیلی بیستر از خیلی دوستشون دارم. من اگه قرار بود روزی دختر بیارم که دیگه نمیارم اسمش و میزاشتم آوا...