امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

به شما عشق می ورزم

1392/7/30 13:57
نویسنده : مادر خانومي
345 بازدید
اشتراک گذاری

روزهامون در حال گذر هستند و من کمی بی حوصله ام، با اینحال شما دو وروجک دست از شیطنت هاتون بر نمی دارید.

با توجه به نوشته های اولم که گفته بودم مامان شما رو طی یه دوره درمانی طولانی و سخت به دست آورده، واسه همین دیگه هیچوقت انتظار نی نی جدید رو نداشتیم. حالا که می دونم خدا در حق ما لطف کرده و این لطفش معجزه است، (چون همه دکترها مامان رو جواب کرده بودن) سن دقیق نی نی رو هم نمی دونم. اما سونوگرافی گفته الان نی نی ما توی ماه چهارم زندگیش هست. یعنی تقریبا سه ماه و نیم. مامان امیدواره که نی نی دختر باشه اما بابا اصرار داره که نی نی پسر باشه. هر چی که هست سالم و صالح بشه. این واسه من کفایت می کنه.

اگر نی نی پسر باشه اسمش رو بابا امیر عباس انتخاب کرده ولی اگه دختر باشه فعلا معلوم نیست. شما دو تا که بهش می گید آجی حریر.

چند وقتیه که کابوسهای وحشتناکی توی ذهنم پراکنده است. زبونم لال دائم توی ذهنم خطور می کنه که اگر امیر علی بمیره من چه خاکی توی سرم می ریزم. وقتی امیر علی خوابه تصور می کنم که خدایی نکرده مرده و فوری می رم و بغلش می گیرم. یکی دیگه از کابوسها اینه که قبل از دنیا اومدن نی نی جدید آقای پدر می میره. با اینکه همیشه آرزو می کنم که خدایا مرا برای پلک بر هم زدنی زودتر از همه عزیزانم بمیران، اما این کابوسها رهام نمی کنند.

یکی از همکارهامون تعریف می کرد که نوه خاله اش 3 سالشه رفته در یخچال یه شیشه شربت دیفن هیدرامین و یه شیشه شربت سالبوتامول خورده.(حالا این بچه چطوری این همه شربت رو با هم خورده خدا می دونه، من می خوام یه قاشق شربت بهتون بدم جونم رو بالا میارید) بعد میاد به مامانش می گه این شربت ها مزه توت فرنگی داده منم خوردم. بعد از 2 ساعت بچه تشنج می کنه و تا 6 روز می ره توی کما. حالا که از کما بیرون اومده هم فلج شده هم کور. دائم به باباش می گه چرا لامپها رو روشن نمی کنید. فکر این بچه لحظه ای از ذهنم دور نمی شه و دائم به مادرش فکر می کنم.

چند روز پیش امیر محمد اومد خونمون. با همدیگه رفتید توی حیاط آقا جون و حسابی از خجالت خاکهای توی حیاط و باغچه در اومدید. توی موهاتون همه اش خاک و شن بود. وقتی بردمتون حموم (3 تاییتون رو) یاد روزهای عاشورا افتادم. روز عاشورا که مردها توی گِل می افتند بعد از اینکه می رن حموم کف حموم یه گل بسیار دلچسب و روان به وجود میاد. اون روز هم کف حمام ما اونجوری بود. شن و ماسه ها رو به سختی از توی موهای امیر علی بیرون آوردم. خلاصه حمام اون روز 3 ساعت طول کشید. دیگه نای نفس کشیدن نداشتم. آخر حمام امیر حسین آب سرد رو بست و امیر محمد کمی سوخت. با عجله که می خواستم آب سرد رو ببندم دوباره کتف راستم کشیده شد. صدای جیغم دراومده بود، آقای پدر هم می گفت اشکال نداره، چون به این مسئله (کشیده شدن کتف مامان در حد در رفتن) عادت داره خودش با یه فشار برام  خوبش کرد اما باز هم تا شب درد داشتم.

دو روز بعد با همدیگه (3 تایی) رفتیم بازار و براتون شورت و زیر پوش خریدم. سعی می کنم مبلغ خریدهاتون رو براتون بنویسم تا سالهای بعد اختلاف قیمتها رو بتونید مقایسه بکنید. برای هرکدومتون دو تا زیرپوش طرح مردونه و دو تا شورت خریدم قیمت  این چهارتیکه 48000 تومان ناقابل بود.

توی این چند  روز درب حاط خونمون رو هم عوض کردیم. چون اولا درب حیاط خونمون کوچیک بود و به سختی می شد ماشین رو ازش رد کرد دوما دیگه خراب شده بود. 900000 تومان ناقابل هم هزینه درب حیاط شد. اون روز ما رفتیم خونه مامان جونی تا آقای پدر بتونه به تنهایی کارها رو انجام بده. روز جمعه بود و آقای پدر بنا به درخواست شب قبل من رفت و کله پاچه خرید. ظرفهای شب قبل هم نشسته بود و روی ظرفشویی قابل دیدن نبود. می خواستم مرتب بکنم و ظرفها رو توی ماشین بچینم، آقای پدر گفت تو بچه ها رو ببر خونه مامانت، من خودم همه کارها رو انجام می دم، ظرفها رو می شورم، خونه رو هم جارو می زنم، منم لباسها رو توی ماشین لباسشویی گذاشتم و گفتم خوب پس لباسها رو هم پهن بکن. ساعت 6 عصر برگشتیم. نه تنها هنوز درب حیاط درست نشده بود، بلکه ظرفها و خونه همونجوری مونده بود. لباسها هم توی ماشین لباسشویی منو نگاه می کردن. کاری نمی تونستم بکنم. اونشب تا ساعت 10 شب من کار کردم، شام پختم، ناهار فردا رو آماده کردم،  تازه ساعت 10 شب کار درب حیاط تموم شد و آقای پدر تشریف آوردن خونه. حالم اصلا خوب نبود و حسابی دلم درد می کرد.

شنبه شوهر خاله پری از استخرشون برامون ماهی قزل آلا آورده بود. با همدیگه رفتیم و 10 کیلو ماهی تحویل گرفتیم. برای شام ماکارونی درست کرده بودم که شما عاشقش هستید. وقتی رسیدیم خونه بابا اومده بود. بهش گفتم که به شما شام بده تا من ماهی ها رو پاک کنم. ازتون می پرسم بچه ها شام چی می خورید. امیر حسین می گه ماکارونی ماهی. از ساعت 7 تا 9.30 شب من ماهی پاک کردم. دیگه نای تکون خوردن نداشتم. وسطش هم جواب دادن به شما و انگولکهای شما دو تا بود که حسابی حرصم رو درآورده بود و آقای پدر فیلم مورد علاقه اش رو نگاه می کرد. دیگه نمی تونستم ماهیها رو بسته بندی بکنم. به آقای پدر گفتم یا ماهی ها رو بسته بندی کن یا همه رو بنداز توی آشغالی من می خوام برم بخوابم. اون هم بنده خدا همه رو بسته بندی کرده بود و توی فریزر گذاشته بود.

امسال چون بزرگتر شدید دیگه باید براتون کاپش جدید می خریدم. قیمتها هم که سرسام آور. بالاخره دیروز موفق شدم براتون دو تا کاپشن زرد و سورمه ای بخرم 150000 تومان. دو تا هم  تفنگ خریدم که آقا دزدها رو دستگیر بکنید. دیشب مغز من رو با تفنگ ها خوردید. شب که بابا اومد خونه براتون کتلت درست کردم. سفره رو پهن کردیم و به شما دو تا شام دادم، 3 بار به بابا گفتم بیا شام بخور گفت الان میام داشت هری پاتر رو نگاه می کرد. منم عصبانی شدم و چیزی بهش نگفتم. خودم شام خوردم و سفره رو جمع کردم. اصلا هم باهاش صحبت نکردم. یه عادت خیلی بدی که خانواده بابا دارن اینه که خیلی فیلمی هستند. تمام زندگیشون توی فیلم های تلویزیونی حتی اگر برای دفعه صدم پخش بشه می گذره. چند شب پیش هم دوباره ارباب حلقه ها پخش می شد بابا همچین نگاش می کرد که انگار تا حالا این فیلم رو ندیده. من مطمئنم بالای 20 بار این سه دوره ارباب حلقه ها رودیده. اینم یکی از اخلاقهای بد آقای پدر هست. خلاصه شام که خوردیم منم واسه خودم جلوی تلویزیون خوابیدم و اصلا با آقای پدر حرف نزدم ساعت 9 شب بود.وقتی که چشم باز کردم بابا هم کنار من خوابش برده بود و شما دو تا داشتید بازی می کردید واسه خودتون. لالایی و شب بخیر شبکه پویا شروع شد و من باز خوابیدم. وقتی که دوباره بیدار شدم ساعت یک ربع به 11 شب بود و تلویزیون هم خاموش بود. باز شما دو تا داشتید با هم بازی می کردید. بابا هم با صدای تفنگهاتون با عصبانیت بیدار شد و رفت توی اتاق خوابید. کمی هم غر زد. شما دو گل پسر رو هم بردم توی اتاقتون و روی تخت هاتون خوابوندمتون. امیر حسین حتما باید چند تا بوس آبدار ازش بکنم تا بخوابه. هی می گه یکی دیگه، یه بوس دیگه، یه بوس دیگه مامان.

خدایا به بزرگی و کرامتت قسم هیچگاه هیچ مادری را دل نگران فرزندانش قرار نده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهرزاد جان
4 آبان 92 13:13
قربونت برم این فکرها سر همه میاد حالا که این پست رو خوندم فکر کنم طبیعیه راستش منم همینجوریم البته کابوس نمیبینم خدارو شکر ولی تو دلم بعضی وقتها آشوبه خدا با این پسرا یک قدرت مضاعف بهت بده