بسم الله الرحمن الرحيم
امروز ظهر كه اومدم خونه دو تاييتون خوابيده بود. منم قصد داشتم با خاله ها برم خونه زن عمو شهين واسه عرض تسليت آخه داداش زن عموشهين كه دايي زن دايي تيام هم ميشه مرده بود. داشتم ناهار رو آماده مي كردم كه امير علي با گريه از خواب بيدار شد بعدش هم امير حسين بيدار شد و شروع كرديد به بازي كردن. بابا كه سر كار رفت ما هم از خونه بيرون رفتيم. امير حسين جلو نشسته بود و امير علي عقب.
امير علي: داداش برو كنار صندلي من بشينم.
امير حسين: نه خودمه
امير علي: مامان عصباني ميشه دعوا مي كونه. آقا پليس بيا، نون خشكي بيا امير حسين مامان اذيت كرده داداشي بده.
امير حسين: مامان بده
امير علي: مامان خوبه داداشي
و اين مكالمات ادامه داشت.
شب توي خونه سر سفره بعد از خوردن سه بشقاب بادمجان همراه با يك نان لواش (البته بيشترش توسط امير حسين خورده شد)
امير علي: بابا آب بده
امير حسين: منم آب بابايي، مامان كجايي؟ (همزمان با اين جمله سر امير حسين به چپ و راست چرخيده مي شه) بابا كجايي؟
بابا آب آورد و اول به امير علي داد. وقتي ليوان جلوي دهن امير علي قرار گرفت يه جمله از دهن امير علي بيرون اومد كه تمام دنيا رو اگه اون لحظه بهم مي دادند اينقدر خوشحال نمي شدم. ليوان رو گرفت قبل از اينكه بخوره گفت: بسم الله الرحمن الرحيم .
خدايا شكر كه به من فرزنداني دادي شاكر و سپاسگزار . از تو مي خواهم آنقدر به من وسعت قلب بدهي كه بتوانم فرزندانم را براي بندگي تو تربيت نمايم. آمين