امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

اولين عكس پرسنلي

امير علي حسابي مريض شده و آب از دماغش سرازير شده. ولي چون دفترچه بيمه تون عكس نداره براتون عوض نمي كردن. واسه همين تصميم گرفتيم با آقاي پدر بريم ازتون عكس بريم. امير حسين دائم گريه مي كنه چون خوشش از عكس گرفتن نمياد. از محيط عكاسي مي ترسه. دو تاييتون حسابي شيرين زبون شديد. شعرهاي زيادي ياد گرفتيد. صد دانه ياقوت، باز تلفن زنگ مي زنه، كتاب خوب، و .... . خاله پريسا حسابي باهاتون كار كرده. ...
17 آبان 1391

دماغ شكسته

خاله مهوش رفته توي شيشه يه سوپر ماركت و دماغش شكسته. روز شنبه هفته گذشته عمل كد و مامان تا عصر توي بيمارستان پيشش بود و بعد از ترخيصش آورديمش خونه. شب كه رفتيم عيادت هر كدومتون توصيفي از شكستن بيني خاله مهوش داشتيد. امير علي: خاله مهوش رفته اش بخوره از روي صندلي افتاده دماغش بوف شده. امير حسين: محمود (شوهرخاله مهوش) دماغ خاله رو شكسته. از اين توصيف ها همه مي خنديدند.
11 آبان 1391

كودتاي بزرگ

به علت گراني و كمبود پوشك و راهنمايي همكاران و مراجعه به سايتهاي مختلف تصميم گرفتم از پوشك بگيرمتون. از امير حسين شروع كردم. شروع خوبي بود و خيلي خوب جواب مي ده. امير علي هر وقت امير حسين رو مي برم دستشويي ميگه منم جيش دارم و شلوارش رو درمياره و پوشكش رو باز مي كنه خودش رو مي ندازه توي دستشويي. اميدوارم موفق بشم.
29 مهر 1391

نديدونم

عزيزان دلم خيلي شيرين زبان شده ايد. دائم حرف مي زنيد عاشق قصه هاي حسني هستيد و از صبح تا شب از پاي تلويزيون تكان نمي خوريد. با مادر خانومي كه بازي مي كنيد قصد داريد او را تا سر حد مرگ شكنجه دهيد. مادر خانمي سوال مي پرسه و شما جوب مي دهيد مادر خانمي: عشق و قلب مامان كيه؟ امير علي: نديدونم (نمي دونم) امير حسين: اودمم (خودمم) مادر خانمي: لباسهاتون رو كي خريده؟ امير علي : خان دايي ززا (خان دايي رضا) امير حسين: اودم (خودم) اعتماد به نفس امير حسين خيلي بالاست همه چيزها رو به خودش ربط مي ده.
25 مهر 1391

بسم الله الرحمن الرحيم

امروز ظهر كه اومدم خونه دو تاييتون خوابيده بود. منم قصد داشتم با خاله ها برم خونه زن عمو شهين واسه عرض تسليت آخه داداش زن عموشهين كه دايي زن دايي تيام هم ميشه مرده بود. داشتم ناهار رو آماده مي كردم كه امير علي با گريه از خواب بيدار شد بعدش هم امير حسين بيدار شد و شروع كرديد به بازي كردن. بابا كه سر كار رفت ما هم از خونه بيرون رفتيم. امير حسين جلو نشسته بود و امير علي عقب.  امير علي: داداش برو كنار صندلي من بشينم. امير حسين: نه خودمه امير علي: مامان عصباني ميشه دعوا مي كونه. آقا پليس بيا، نون خشكي بيا امير حسين مامان اذيت كرده داداشي بده. امير حسين: مامان بده امير علي: مامان خوبه داداشي و اين مكالمات ادامه داشت. شب توي خونه...
16 مهر 1391

تولد 2 سالگي

امروز كه مي خواستم عكسهاي تولدتون رو بزارم باز هم عصبي شدم. مادرخانومي قربونت بره بخدا تقصير من نبود. آقاي قناد اشتباه كرده بود و بجاي عدد2 عدد 18 رو روي كيكتون نوشته بود. تازه اسم امير حسين هم يادش رفته بود. ديگه كاري نمي شد كرد. ...
15 مهر 1391