همه فهميدند
امروز كه از بيمارستان ترخيص شدم تلفن زدم دايي مهدي اومد دنبالم. همه خونه خاله مژگان بودند. خاله مهرنوش، خانم دايي، خاله مهتاب، مامان جوني و ... خاله مژگان رفته بود تهران و خرت و پرت زياد خريد كرده بود همه داشتند خريدهاش رو مي ديدند. بعد از احوالپرسي خاله مهتاب به همه گفت كه تو هستي عزيزم. از همه بيشتر خانم دايي خوشحال شد و ناراحت شد كه چرا بهشون نگفتم. خاله مهرنوش كه از قبل مي دونست رفتم واسه درمان. بعد خانم دايي به خان دايي گفت و خان دايي خيلي ذوق كرد. خلاصه ديگه همه فهيمده بودن و شادي مي كردن.
نویسنده :
مادر خانومي
16:57