خوش اومديد
روز يكشنبه مورخ 4/7/1389 ساعت 7 صبح با زن دايي تيام و خاله مهرنوش و بابايي و خان دايي رضا رفتيم بيمارستان. ماشين خودمون اون روز خراب شده و بود و با ماشين خان دايي رفتيم. خان دايي با دوستاش قرار گذاشته بود كله پاچه بخورن اونو رسونديم و بعد همه رفتيم بيمارستان. بابايي ما رو گذاشت و رفت كه ماشين خودمون رو درست بكنه. ما هم رفتيم كارهاي اوليه رو انجام داديم و منتظر شديم تا خانم دكتر بياد. سه تا مامان بوديم كه بايد امروز بچه هامون دنيا مي اومدن. به من اتاق خصوصي ندادن چون بيمارستان دولتي بود. يكي از دوستاي مادرخانومي اونجا بود و سفارشمون كرد و بهمون يه اتاق دو تخته دادن واسه اينكه مريضهاي ديگه صداشون درنياد گفتن كه اين مادر خانومي قراره دو ت...