امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

خوش اومديد

روز يكشنبه مورخ 4/7/1389 ساعت 7 صبح با زن دايي تيام و خاله مهرنوش و بابايي و خان دايي رضا رفتيم بيمارستان. ماشين خودمون اون روز خراب شده و بود و با ماشين خان دايي رفتيم. خان دايي با دوستاش قرار گذاشته بود كله پاچه بخورن اونو رسونديم و بعد همه رفتيم بيمارستان. بابايي ما رو گذاشت  و رفت كه ماشين خودمون رو درست بكنه. ما هم رفتيم كارهاي اوليه رو انجام داديم و منتظر شديم تا خانم دكتر بياد. سه تا مامان بوديم كه بايد امروز بچه هامون دنيا مي اومدن. به من اتاق خصوصي ندادن چون بيمارستان دولتي بود. يكي از دوستاي مادرخانومي اونجا بود و سفارشمون كرد و بهمون يه اتاق دو تخته دادن واسه اينكه مريضهاي ديگه صداشون درنياد گفتن كه اين مادر خانومي قراره دو ت...
26 مهر 1389

آخرين سونوگرافي

امروز شنبه است. حالم اصلا خوب نيست. نمي تونم ديگه راه برم وزنم به 96 كيلو رسيده و حسابي گنده شدم. ساعت 11 صبح با بابايي رفتم سونوگرافي. دكتر گفت كه وزن هركدومتون حدود 2500 گرم است . خوب هم تكون مي خوريد. عصر رفتم پيش خانم دكتر. صداي قلبتون رو گوش داد. خوب بود. بهش گفتم كه خيلي درد دارم. گفت كه بايد تا آخر مهرماه بمونم تا شما خوب رشد بكنيد. سونوگرافي رو نشونش دادم. حرفش همون بود. وقتي كه گفتم خيلي درد دارم دلش برام سوخت و گفت بايد معاينه ات بكنم. ديگه تكون خوردنتون رو كم حس مي كنم به خانم دكتر كه گفتم و اون معاينه كرد خيلي تعجب كرد و سريع نامه بستري رو برام نوشت گفت بچه ها دارن دنيا ميان برو بيمارستان بستري شو اگه شب حالت بد شد با من ت...
3 مهر 1389

امير علي مادر خانمي رو اذيت مي كنه

شكم مادر خانمي خيلي بزرگ شده . دور كمرم شده 125 سانتي متر. ديگه نمي تونم راه برم. امير علي كه دائم ايستاده و استواره سرش درست زير قفسه سينه مادر خانمي قرار داره و خيلي مادر خانمي رو اذيت مي كنه. گدختر دايي گلسا ميشنيه روي بغلم و براتون شعر مي خونه و شما مثل ماه تكون مي خوريد. كمك كمك داريم به زمان موعود نزديك مي شيم. فردا عيد فطره و ديگه چيزي نمونده كه توي بغل مادر خانمي جا بگيريد. امير حسين اون زير به زور تكون مي خوره. منتظرتونم عزيزم.
22 شهريور 1389

فوت پسر خاله

امروز گفتن كه پسر خاله محمد تصادف كرده. خيلي ناراحت شدم. استرس گرفته بودم واسه همين رفتم خونه مامان جوني. كسي اونجا نبود. از زن دايي تيام پرسيدم گفت كه رفتن خونه خاله پري. تعجب كردم حالشون گرفته بود. خاله مژگان هم اونجا بود. خيلي اصرار كردن كه بشينم. گفتم نه مي خوام برم به مامانم تلفن بزنم. وقتي تلفن زدم خاله پري جواب داد. صدا توي ماشن مي پيچيد . وقتي ازش پرسيدم كه كجا هستند منم مي خوام بيام. گفت هول نكنم دارن مي رن تهران. گفت كه پسر خاله غزال (برهان) مرده و دارن مي رن. انگار دنيا رو روي سرم خراب كردن. برهان همبازي دوران بچگي من و خاله مهتاب بود. سه تامون با هم بزرگ شديدم. سال 1380 برهان بر اثر يه سانحه ضربه مغزي شد و بعد از اون زندگي نباتي ...
21 مرداد 1389

شناگر شديد

امروز براي سونوگرافي داپلر رفتم. سر ظهر بود و خيلي گرم. توي صفحه مانيتور ديدمتون. شناگر شده بوديد. با مهارت كامل شنا مي كرديد و دست و پاتون رو تكون مي داديد. اون كوچيكه به سختي مي تونست تكون بخوره چون داداش بزرگه روش افتاده بود. ديگه قطعي دو تا داداش هستيد. يكيتون همش سر پا ايستاده به اصطلاح پزشكي بريچ. تويي كه هميشه ايستاده و استواري قل اول هستي و ميشي داداش بزرگه پس اسمت رو مي ذاريم امير علي و تويي كه اون زير افتادي و به سختي تكون مي خوري ميشي داداش كوچيكه و اسمت امير حسينه. از امروز باهاتون كه حرف مي زنم اسمتون رو مي يارم. همه چيزتون هم سالم سالمه. فيلمتون رو هم دارم .
23 خرداد 1389

عروسي عمه فاطمه

قراره آخر ماه عروسي عمه فاطمه باشه. قبلا رفته ماه عسل حالا مي خواد جشن بگيره. شكم مادر خانومي هيچ تغييري نكرده مي ترسم شما اصلا رشد نكرده باشيد. امروز كه رفتم سونوگرافي دكتر ساكي بهم گفت كه يكيشيون 90 درصد پسره و اون يكيشون 75 درصد پسره. گفتم نه يكيشون دختره خيلي اميدوارم كه يكي از شما دختر باشه تا به اصطلاح جنسمون جور باشه.  
25 فروردين 1389

دو تا دوقلو ديگه

تا الان هيچي از دوقلوهاي خاله مهتاب ننوشتم آرتميس و آميتيس رو مي گم اونا خيلي بانمكن. خاله مهتاب ازم قول گرفته اگه شما دو تا سالم به دنيا اومديد براشون گردنبند بخرم. اونها فقط 9 ماه از شما بزرگترن و من خيلي دوستشون دارم.  آميتيس    آرتميس   ...
18 فروردين 1389

عروسي خاله مهرنوش

تعطيلات عيد كم كم گذشت و رسيديم به آخرش. روز 11 فروردين عروسي مامان مهرنوش بود. شب قبل از عروسي همه رفتيم خونه خاله مهوش. حنابندون نبود ولي همه اونجا جمع شديم. خيلي دوست داشتم منم برقصم ول بخاطر شما نمي تونستم. روز عروسي با خاله الهه رفتيم آرايشگاه ماهان و تريپ زديم. بعدش هم رفتيم عكاسي پرشين و چند تا عكس يادگاري گرفتيم كه براي هميشه موندگار باشه. وقتي رسيديم تالار همه اومده بودن. اونشب كمي رقصيدم ولي نه اونطور كه دلم بخواد. مامان جوني نمي ذاشت، شما دو تا مامان رو از همه چيز انداختيد. شب خيلي خوب بود. روز سيزده بدر با آقا جون و عمو و عمه ها بيرون رفتيم. خيلي سردم بود. آقاجون تازه فهيمد كه شما دو تا هستيد، ذوق مي كرد. شب مامان جوني برا...
14 فروردين 1389

شب عيد

فردا عيده و سال 1389 شروع مي شه. خيلي خوشحالم . سفره هفت سين رو چيدم با 4 تا ماهي قرمز گلي. اميدوارم كه سال آينده شما هم سالم و سرحال كنارم باشيد. توي دلم حس خيلي خوبي دارم. مدام باهاتون حرف مي زنم. واسه اسمتون هنوز تصميم جدي نگرفتيم. ولي وقتي كه رفتم كربلا از حضرت سيدالشهدا خواستم كه دفعه بعد ا حسين خودم برم پابوس بابا هم ميگه كه از اميرالمومنين خواسته كه يه علي بهش بده.   ولي اگه گل دختر بوديد چي؟ * اگه دو تا پسر باشيد علي و حسين حتما توي اسمتون هست. * اگه دو تا دختر باشيد اسمتون رو مي ذارم حسنا و حورا * اگه يه پسر و يه دختر باشيد اسمتون رو مي ذارم حسين و حسنا هر چي كه باشيد سالم و صالح باشيد. ...
29 اسفند 1388

گروپ گروپ گروپ

ساعت 3 عصر با خاله مژگان دوباره رفتم سونوگرافي. خانم دكتر طلوع خيلي زود پيداتون كرد . گفت صداي قلبشون رو مي خواي بشنوي، بعد بلندگو رو برام روشن كرد. صداي اول تند و تند مي زد مثل صداي پاي اسب بود، صداي دوم هم پيدا شد اون هم تند مي زد مثل صداي پاي اسب. مطمئن شدم كه دو تاييتون همجنسيد و 90 درصد اطمينان دارم كه دو تا گل پسر خوشگل هستيد. به بابايي كه گفتم خيلي خوشحال شد. شيريني خريديم و بديم خونه. آجيل مشكل گشا هم خريديم.
8 اسفند 1388