امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

روزی پر از دلتنگی

پروردگارا، روزهایی در زندگی من وجود داشته است که از همه چیز و همه کس بریده بودم، نه جایی برای رفتن داشتم و نه راهی برای بازگشت. تنها در آن زمان تو بودی که دستم را گرفتی و به آینده ای خوب نویدم دادی. روزهایم به سختی گذشت. روزهایی که فقط من و تو می دانیم چگونه گذشته است، پر از سختی و شوربختی، چه شبهایی که تا صبح اشک تنها همراه من بود و تو ناظر بودی بر تمام آن سختی ها. آن روزها و سالهای سخت (که 11 سال طول کشید) گذشت , و من هنوز چشم به دستان تو داشتم. آینده ای خوب را که نویدم داده بودی به من عطا نمودی. زندگی روی خوش را به من نشان داده بود، اما طوفانهای امتحان تو گاها پایه های این زندگی را می لرزاند. وقتی که در اوج ناامیدی و یاس برای داشتن فرزندی...
2 بهمن 1392

روزمرگی های ما

چند وقتی که نتونستم براتون بنویسم. بالاخره عمو جواد از سفر کربلا برگشت و ما دو سه روزی درگیر مهمانی بودیم. یک روز نظافت کامل خونه با این وضعیت مامان و اذیتهای دختر طلا حسابی مامان رو از پا درآورد. شما هم که بدون کلاه و کاپشن در رفت و آمد بودید و حسابی خوش می گذرونید. روزی که آقاجون سر ببعی ها رو برید قرار بود ناهار دل و جگر ببعی ها رو بخوریم. عمو رضا به امیر علی یه تیکه جگر می ده و میگه بیا کباب بخور. امیر علی یه گاز می زنه و بعد جگر رو بیرون می ده، میگه عمو رضا من گوشت ببعی می خوام. الهی مامان قربون این تشخیصت بشه. موقع غذا خوردن این چند روز سعی می کردم شما رو بیارم خونه خودمون و بهتون غذا بدم بخورید. اینجوری هم من راحت تر بودم و هم شما...
21 دی 1392

یلدا

شیطون بلاهای مامان روزهای سرد داره تند و تند می گذره و شما هم با این سرما دست و چنجه نرم می کنید. شب سالم می خوابید صبح با سرفه از خواب بیدار می شید. منم که براتون اونقدر طبابت کردم که فکر می کنم توی همین روزها وزارت بهداشت برام دانشنامه فوق تخصص کودک ارسال بکنه. عمو جواد که پیاده رفته بود کربلا هنوز نیومده و قراره توی روزهای آیندهبیاد. به آقای پدر گفتم که براش گوسفند بخره، که وقتی میاد براش قربانی بکنیم. عمو حاجی هم قراره یکی بخره، آقا جون هم قراره یکی بخره. آقای پدر هم که کمی اقتصادی هستند گفت که چرا فقط من تنها بخرم پس بقیه برادرها و خواهرها نخرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توی این چند روز گذشته حسابی واسه خودمون خوش گذروندیم. خونه مامان جونی در ...
3 دی 1392

دوباره شیشه شیر

گل پسرهای من، وروجکهای شیطون، قند قندون و نمک نمکدون مامان الهی مامان فدای اون دلهای نازک مثل برگ گلتون بشه. این روزهای ما همچنان می گذرند و ما سجده شکر بر آستانه خدای مهربان می نهیم که اینچنین نعمتهایش را به ما ارزانی می دارد. مریضی امیر حسین همچنان ادامه دارد و گاها دل پیچه که به یکباره او را زمین گیر می کند. بعد هم که در طی این مدت 12 روز هنوز اسهال ادامه دارد. پریشب به حدی حالش بد بود که به آقای پدر می گفت بابا کمرم رو نفس بده (منظورش ماساژ دادن بود) بعد می گه بابا از امام حسین بخواه دل منو خوب بکنه، من رو ببرید پیش آقای دکتر تا خوب بشم. باز هم استفراغ کرد. مجبور شدیم ساعت 9 شب ببریمش بیمارستان. بعد از معاینه به دکتر می گم می خواستم ...
26 آذر 1392

مریضی

روزهای ما همچنین می گذره. دختر طلا حسابی بزرگ شده و مامان رو خیلی اذیت می کنه. توی این مدت بقدری مامان زیر دلش درد می کرد که حتی نمی تونست راه بره. خانم دکتر هم براش یه آمپول تجویز کرد که به سختی پیدا شد و چند تا قرص. الان الحمدلله کمی بهتریم. اسم دختر طلا تا حالا "طناز" انتخاب شده تا ببینم وقتی به دنیا میاد چه اسمی براش ثبت بشه. امیر حسین که بهش میگه آجی حریر، امیر علی میگه من "حسنا" دوست دارم. خلاصه هر کسی یه چیزی می گه. توی هفته گذشته دو تاتون به فاصله 48 ساعت اسهال و استفراغ گرفتید. با حال ناخوش مامان و مریضی شما دو تا حسابی حالم گرفته شد. مجبور شدم یک روز اداره نرم. ماموریتی که مامان در موردش نوشته بود الحمدلله لغو شد و دیگه نمی رم. ت...
20 آذر 1392

شیطون بلاهای مامان

روزی نیست که شما دو گل زیبای هستی لبخند رو به لبمون نیارید. زندگی بر وفق مراد هست و من خدای بزرگ را شاکرم که این آرامش رو به ما عطا کرده است.  موهاتون حسابی بلند شده و اصلا فرصت اینکه با هم بریم کوتاهشون بکنیم رو ندارم. حتما باید خودم همراهتون باشم وگرنه پا توی آرایشگاه نمی زارید. با این وضعیت الان و دختر طلای شیطون اصلا نمی تونم اینکار رو بکنم واسه همین تصمیم دارم تا عید موهاتون رو کوتاه نکنم. از وقتی که دیگه رانندگی نمی کنم هر روز ظهر شما با بابا می آیید دنبال من. وسط راه خوابتون می گیره. امیر حسین مثل عکس بالا می ره پشت شیشه عقب می خوابه و امیر علی روی صندلی عقب می خوابه. این خوابیدن هم به عقل جن نمی رسه. امیر علی قسمت جلوی...
10 آذر 1392

ماجراهاي گذشته

عاشورا و تاسوعاي امسال زياد بيرون نرفتيم. شب تاسوعا حال شما دو تا اصلا خوب نبود و سرفه هاتون روبروز بدتر مي شد واسه همين باز هم مجبور شديم ببريمتون دكتر خودتون. وقتي كه مريض مي شيد حتما بايد پيش دكتر خودتون (آقاي دكتر شركت العباسيه، فوق تخصص بيماريهاي عفوني اطفال) بريد، اگر 100 تا دكتر ديگه بريد خوب نمي شيد. به محض اينكه دكتر شما رو بببينه حالتون خوب مي شه. خلاصه اون دكتر رفتنتون واسه ما با داروها و حق ويزيت دكتر 140 هزار تومان ناقابل آب خورد. از مطب كه بيرون اومديم شما بهونه گرفتيد كه بايد بريم هيئت ها رو ببينيم. مجبور شديم بريم. حدود نيم ساعتي مونديم تا هيئت زنجيرزني پسرخاله كيانوش اومد. پسرخاله كيانوش توي اون هيئت طبل مي زد و پابرهنه هم ب...
5 آذر 1392

خداحافظ شیشه شیر

روزهای ما به سرعت سپری می شوند و شما روزبروز بزرگتر و شیرین تر می شوید. امیر حسین دوباره دچار کمی لکنت زبان در کلمه چرا؟ شده است. خودم می دانم که توپ و تشرهای من و آقای پدر بی تاثیر نیست. برای همین تصمیم گرفته ایم که کمی این تهدیدها را کمتر بکنیم. هرچند که بسیار سخت است و شیطنت ها و حرف گوش نکردن های امیر حسین بی حد و مرز است. امیر علی چند روز پیش شخصا و در یک اقدام انتحاری شیشه شیر را ترک کرد و حالا با لیوان شیر می خوره، اما امیر حسین هیچ قدمی بر نمی داشت. مجبور شدم پستانک را قیچی بکنم. بالاخره دیشب با هزار وعده و وعید یک لیوان شیر با نی خورد. باز هم جای شکرش باقی بود. برای خوردن شیر با لیوان یک جایزه خوب باید بهشون می دادم. بهترین جایزه ...
29 آبان 1392

عاشورا و تخیلات شما

بالاخره شنبه گذشته عمو حاجی از مکه اومد. بابا اصرار داشت که تا شهرستان بروجرد (حدود 95 کیلومتر) به استقبالشون بریم. هر چی من اصرار کردم قبول نکرد، می دونستم که می ره پس ما هم باهاش رفتیم. با اینکه نشستن توی ماشین برام خیلی سخته، اما مجبور بودم که برم. با ماشین خاله پری رفتیم، مامان سیما هم باهامون اومد. موقع رفتن خیلی خوب بود، اما موقع برگشتن همه اش دلم توی مشتم بود. هر چی به بابا می گفتم آروم بره گوش نمی کرد. هوای بسیار بدی بود و باران شدیدی می بارید. با هزار دلهره به خونه رسیدیم. وقتی ما رسیدیم آقا جون سر گوسفند رو بریده بود و خون زیادی تو حیاط ریخته شده بود. شب شام خونه عمو حاجی بودیم. توی مهمونی دائم شما می رفتید و می اومدید، مجبور بودم ...
21 آبان 1392