امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

شعرهاي خودماني

عزيزاي دلم، قند عسلهاي مامان. امير علي قلب مامانه، امير حسين نفس مامانه، حسنا شيشه عمر مامانه. اين هميشه يادتون بمونه. توي خونه واستون شعر مي خوندم از وقتي كه بچه بوديد تا حالا كه بزرگ شديد. بالطبع شما هم اين شعرها رو ياد گرفتيد و الان براي حسنا مي خونيد. تا جايي كه بتونم براتون شعرها رو مي نويسم كه بعدهايي كه من نيستم يادتون بياد با چه عشقي براتون شعر مي خوندم. همه شعرها به زبان لري (محلي خودمون) هست و خدايي نكرده از قومي اسم برده ايم قصد توهين نبوده و هيمنجا از همه هموطنان عذرخواهي مي كنم. ****** كُرِم كُرُني كِرده (پسرم بازي هاي پسرانه مي كند) هفت سال چوپوني كرده (هفت سال شغل چوپاني را انتخاب كرده است) ...
8 مهر 1393

گذشته ها ...

روزهاي زيادي از ننوشتنم گذشته و حالا دوباره شروع كردم. چون ديگه از پنجم مهرماه كه شروع بكار كردم حداقل صبحها وقتم آزاده و ديگه صدايي توي گوشم دائم نمي گه: مامان آب مي خوام. مامان جيش دارم. مامان امير حسين كتكم زد. مامان امير علي تفنگم رو نمي ده. اووووو. اييييييييييي. ههههههههههه (صداي حرف زدن حسنا)و .... تا جايي كه ذهنم ياري بكنه اتفاقات اين مدت رو براتون مي نويسم. اولش ازدواج دايي مهدي بود. بعد ازدواج داداش محمد. مرگ برادر آقاي بهاري كه بسيار همه رو متاسف كرد. مرگ خواهرزاده خاله الهه. سقوط يك فروند هواپيماي تهران – طبس. توي اين مدت هميشه تقريبا باهم بوديم بجز يك ماموريت 4 روزه تهران مامان كه فقط حسنا رو با خودم بردم....
7 مهر 1393

تابستانه

گل پسرها و دختر خانمی مامان روزهای زیادی که براتون هیچی ننوشتم چون واقعا فرصتش رو نداشتم. توی این مدت حسابی واقعا سرم شلوغ بود و اینترنت هم در دسترسم نبود. اتفاقات زیادی توی این مدت افتاده که تا جایی که یادم مونده باشه براتون مینویسم. اولین چیزی که یادمه مخملک گرفتن امیر علی بود. بعد از دو روز تب شدید، امیر علی با صورت پف آلود از خواب بیدار شد و من فکر کردم که حساسیت به داروی آنتی بیوک هست اما وقتی بردمش دکتر گفت که مخملک گرفته. دایی مهدی هم بالاخره بختش باز شد و رفت قاطی مرغ و خروس ها. امیر حسین که همچنان حرف (ه) رو (خ) تلفظ می کنه. منو صدا می زنه مامان اخلام (الهام)، به زن دایی جدید می گه زندایی مخسا (مهسا) بالاخره قسمت شد و ام...
30 مرداد 1393

روزهايي با دخترم

احساس گرسنگي شديد حسنا خانم با خوردن انگشت اشاره    حسنا خانم حسابي بزرگ شده، كمتر مي تونم بيام و در مورد كارها و شيطنت هاتون بنويسم. از وقتي كه حسنا دنيا اومده امير حسين حسابي بد قلق شده، بهونه مي گيره، نق مي زنه، دعوا مي كنه و خلاصه بدجوري به پر و پام مي چسبه. قرار بود ني ني خانم كه دنيا بياد واسه بچه ها جرثقيل از پيش فرشته ها بياره، واسه همين روزي كه من بيمارستان بودم بابا براتون دو تا جرثقيل خريد و با هم برديم خونه. حسابي خوشحال شديد. بعد از چند روز دوباره با مقداري از پولهاي ديدني ني ني خانم براتون دو تا دوچرخه خريديم، چون اون قبلي ها ديگه براتون كوچيك شده بود ناقابل 400 هزار تومان براتون دوچرخه خريديم. اولين عكس...
9 ارديبهشت 1393

تولد نی نی خانم

دختر طلای مامان در روز 12 فروردین سال 1393 ساعت 10.20 صبح در بیمارستان شفا با وزن 3200 گرم و قد 49 سانتی متر متولد شد. قدمت روی چشم مامان گل دخترم. بعد از 9 ماه هیچکدوم از اسمهای انتخابی مورد قبول واقع نشد. بخاطر مصادف شدن تولدت با شهادت حضرت فاطمه (س) نام حسنا را برایت انتخاب کردیم. امیدوارم که خودت نیز مانند اسمت نیکو باشی. ...
22 فروردين 1393

آخرین روزهای سال 92

سال 92 داره کم کم تموم می شه. روزهایی که زود گذشتند، با اینکه خیلی زود گذشت اما وقتی بر می گردم می بینم که چه ساعتهایی از روزها سخت و دیر می گذشتند. در کل سال 1392 سال خوبی بود. من که ازش راضی بودم. شما گل پسرها تغییرات ویژه ای داشتید که همشون برای من شیرین و لذت بخش بود. خوشبختانه سالی بود که زیاد مریض نشدید. خدا را شاکرم که روزهایی را به من داد که در آن دلخوش باشم و با شما سپری شد. اینروزها مامان سخت درگیر گردگیری و نظافت خونه است. شما هم که همچنان مشغول شیطنت و ریخت و پاش. هر چی که من تمیزی می کنم وقتی برمیگردم پشت سرم رو نگاه می کنم دوباره مثل لحظه اول شده. همه اینها باعث می شه که خستگی توی جونم بمونه. واسه همین این روزها کمی عصبانی...
15 اسفند 1392

دختر طلای تپلی

مامان روز 30 بهمن نوبت سونوگرافی داشت. وقتی آقای دکتر گفت که دختر طلا حدود 2100 گرم وزن داره خودش هم متعجب شده بود. می گفت این وزن مربوط به هفته 34 هست نه 31. معلومه که یه نی نی خانم تپلی توی راه داریم. امیر حسین حسابی شیرین زبون شده. دیشب بعد از شام بهش آب دادم، وقتی که خورد میگه مامان دستت درد نکنه، بهش می گم نوش جانت. میگه مامان واسه غذا میگن نوش جانت نه واسه آب. امیر علی می گه مامان وقتی نی نی خانم دنیا بیاد ما دوباره می تونیم بغلت بشینیم. می گم آره عزیزم، نی نی خانم که دنیا بیاد دیگه شکم مامان کوچیک می شه دوتاییتون می تونید دوباره بغلم بشینید. یه لبخند ملیح تحویلم می ده و اروم صورتم رو بوس می کنه. به بابایی می گم بالاخره این خونه ...
7 اسفند 1392

روزمرگی های ما...

چند وقتی که براتون ننوشتم، چون اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن نداشتم. شاید این نوشته ها بر اساس تاریخ نباشند اما در کل اتفاقاتی هستند که توی این مدت افتادند. اول اینکه حسابی شیطنت هاتون رنگ و بوی زرنگی و مکر و حیله به خودش گرفته و حسابی همدیگه رو دور می زنید. امیر حسین حسابی بدغذا شده و توی غذا خوردن بهونه می گیره. پیاز نمی خورم، گوجه نمی خورم، سیب زمینی نمی خورم. ناهار مامان جونی استامبولی درست کرده بود. امیر حسین طبق معمول بهونه گرفت که سیب زمینی نمی خورم، منم دعواش کردم و بهش گفتم غذا همینه می خوای بخو، نمی خوای نخور. طبق معمول که مامان جونی نازتون رو می کشه بشقاب رو برداشت و شروع به جدا کردن سیب زمینی ها کرد. منم کمی غر زدم که مام...
27 بهمن 1392

ماموریت مامان

این چند وقت به دلایلی که بعدا می نویسم نتونستم زیاد از کارهاتون بنویسم. فردا که جمعه است مامان می ره مامویت اهواز و شما از جمعه تا چهارشنبه تنها هستید. خیلی نگرانتون هستم. با اینکه به بابا سفارشات لازم رو کردم اما باز هم می دونم بهتون سخت می گذره. اما کاری نمی شه کرد. تازه قراره 3 اسفند هم برم کرمان ماموریت. اگر بتونم اون ماموریت ور لغو می کنم. چون با ماشین نمی شه رفت به علت مسافت زیاد، احتمالا پزشک هم اجازه نمی ده با هواپیما برم. چون ماه هشتم بارداری هست. اگر عمری بود و چهارشنبه بسلامت برگشتم براتون از همه اتفاقات این چند وقت اخیر می نویسم. اسم نی نی خانوم هم کما بیش در تغییر است. در این مرحله اسم انتخابی "سِتین setin" یک اسم کاملا اصیل و...
10 بهمن 1392